شاطر عباس صبوحی
اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را
برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم
که شاید باد و سیل او برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
به گرد عارضش چون سبز شد خط، من به دل گفتم:
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بویی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقت به دست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوایی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزود قدر و اعتبارم را!
***
عراقی
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکسته ما را بر آستان انداخت
چه قدر دارد، جانا، دلی توان هر دم؟
بر آستان درت صدهزار جان انداخت
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت