غلامرضا شکوهی
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیده ما را
دوید در رگ خواب نگاه ما اندوه
که مثل روز نخفتیم طولِ شبها را
تو ای نشسته کنارِ بلورِ کوثر عشق
ببین به دیده ما موج اشک دریا را
بیا برای خدا لحظهای ز جا برخیز
نگاه کن عطش اشک آل طاها را
تو را در آینه تصویر درد پنهان نیست
چگونه از تو بپوشیم داغ پیدا را؟
عبور کرده چهل روز در مسیر سفر
دلِ شکسته ما وسعت دریغا را
چهل شبانه، چهل قرن شد در این وادی
که سوی کوچ کشاندیم طاقت پا را
گذشت بیتو به ما لحظههای تلخ امروز
ببین قضاوت آیینهدار فردا را
به پای عشق سپردیم دل به دشت اگر
شدیم آینه، آیین حق تعالی را
ابوطالب مظفری
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
آفتاب از خانهاش بیرون نمیآید چرا؟
شرم دارد گوییا از این چنین فردا شدن
با حسین این چند ساعت رهسپردن ساده نیست
جرئتی میخواهد آخر، روز عاشورا شدن
چشمههایی از دل شب گرم جوش و پویشاند
چند منزل راه مانده تا خود دریا شدن
در دل تاریخ سرّی بود از عهد قدیم
در چنین روزی قراری داشت تا افشا شدن
الغرض آنان که این صبح مشجر دیدهاند
صحنه روز قیامت را مصور دیدهاند
دشت گویا شب نخوابیده است و در کابوس تلخ
هرچه سنگ و چوب، خواب صبح محشر دیدهاند
دشمنان چون برگ لرزانند بر شاخ درخت
چونکه در یک جنگ، هفتاد و دو لشکر دیدهاند
یک طرف عباس در رزم است و در سمتی حسین
وای بر قومی که در یک صف، دو حیدر دیدهاند
ظهر عاشورا به چشم خود همه اهل حرم
برگ قرآن در میان دشت پرپر دیدهاند
ساکن دیر بحیرا کو که امشب راهبان
در سر خونین علامات پیمبر دیدهاند
مصطفی جلیلیان مصلحی
نوشتم از نفست، خیره شد به غم آفاق
گدازه شد غزلم در مصیبتِ اوراق
هجومِ تیرِ سه شعبه، دو باغ پرپر کرد...
به جفت گوش خراشید و حنجر اما طاق
کتاب کرببلا گرچه فجرِ پیروزی است
نیافت جز به مسیرِ طلوع تو مصداق
به نازُکای گلوی مطهرت سوگند:
که بعد داغ تو خون بست با خدا میثاق
که وقتِ رفتنِ تو رفت جان ز پیکرِ ما
شکست پشتِ فلک، لرزه ها رسید به ساق
چه کرد با تو و جان دادنِ تو خونِ خدا؟
سکوت می کنم آری، زبان نداد وفاق
زبان به شرحِ غمِ مقتلِ تو دارد عجز
و بیمِ شاعرت آن که: نبی (ص) نماید عاق...
به شیرخوارگی ات رحم اگر ندارد تیر
چه غم که بوسه به قنداقه ات زند آفاق