ذبیح ا...بهروز
بالابلند آمده ای تا دیار من
سرسبز باد از قدمت نوبهار من
دل را ز مهر مردم بیگانه قطع کن
آسوده باش در گذر و در کنار من
روزم شب است و شام سیاهم سحر نشد
ای بامداد خوش نظر روزگار من
بسیار گفته اند و بگویند بعد از این
از قصه های یوسف شب زنده دار من
باران رحمتی که بباری به باغ جان
در این کویر سوخته ی آبشار من
خوش آمدی به خانه خود ای غزال ناز
تسکین قلب شعله ور و بی قرار من
***
رستم وهاب
ای به دل شکستنم از همه دلیرتر
از ستاره دورتر از طلوع دیرتر
هرچه باشتاب تر از تو دور می شوم
می شوی تو چون نفس باز ناگزیرتر
در دلم زمان زمان می شود غمت جوان
هر قدر که می شود روزگار پیرتر
از حریر باستان پیرهن به تن کنی
بوستان باستان هست دلپذیرتر
خواستم به بال تو از همه رها شوم
گشته ام به چنگ تو از همه اسیرتر
گرچه در ستمگری از همه فراتری
گرچه در فریفتن از همه هژیرتر
ای الهه سخن جام جان نواز من
نیست از تو شهدتر نیست از تو شیرتر