لیلی و مامان به پارک رفته بودند. مامان روی نیمکت نشست و برای پرندهها دانه ریخت. لیلی هم رفت تا با بادبادکش بازی کند.
لیلی نخ بادبادک را باز کرد. اول آهسته دوید و بعد تندتر دوید. بادبادک رفت هوا. لیلی خوشحال بود و میخندید، اما یک دفعه، باد تندی وزید و نخ بادبادک از دست لیلی در رفت و بادبادک لای شاخهها گیر کرد.
مامان نشسته بود و به کبوترها دانه می داد. یکی از کبوترها پرواز کرد و نشست روی شاخه پایینی درخت. لیلی گفت:
ـ کبوتر قشنگ، میشه کمک کنی بادبادک من بیفته پایین؟
کبوتر با نوکش چند بار به بادبادک زد. اما تکان نخورد. کبوتر گفت:
ـ ناراحت نباش. یک فکر خوب دارم!
کبوتر پشت برگهای درخت غیبش زد و وقتی برگشت، یک کبوتر دیگر همراهش پرواز می کرد.
هر دو تا کبوتر، با هم بادبادک را تکان دادند تا این که بالاخره بادبادک افتاد توی بغل لیلی.
لیلی در گوش بادبادک گفت:
ـ نترس! الان پیش خودمی!
مامان لیلی راصدازد. لیلی پیش مادرش رفت. مامان گفت:
ـ باز هم میایم پارک تا بادبادک بازی کنی. حالا دیگه باید بریم.
لیلی یواشکی برای کبوترها دست تکان داد و تشکر کرد.