عشاق ناکام در شعر فارسی
چرا بکتاش به رابعه و سودابه به سیاوش نرسید؟
گروه ادب و هنر- محمود دولت آبادی در رمان نفسگیر و بلند «کلیدر» مینویسد: «آدم به عشق آدم زنده است». این یعنی مفهوم عشق در همه دوره ها یکی از مفاهیم مورد توجه انسان بوده و هست. برای همین است که داستانها و اشعار عاشقانه یکی از پرطرفدارترین گونههای ادبی هستند. اگر سری به دنیای ادبیات فارسی بزنیم، به صدها داستان عاشقانه برمیخوریم که هر کدام روایتی از عشق دو انسان با همۀ فراز و فرودهایش هستند. البته قرار نیست همه این داستانها ختم به خیر و هجران به وصال تبدیل شود. اتفاقاً مشهورترین داستانهای عشقی، آنهایی هستند که پایانی غمانگیز دارند و در آن عاشق به وصال نمیرسد؛ مانند «لیلی و مجنون» و «شیرین و فرهاد». در ادامه از چند منظومه عاشقانه در ادبیات فارسی که پایانی تلخ و دردناک دارند و کمتر شناخته شده اند، میخوانید.
رابعه و بکتاش
رابعه بنت کعب که به رابعۀ بلخی هم مشهور است، اولین شاعر زن ادبیات فارسی و دختر کعب قزداری، حاکم بلخ در قرن چهارم هجری است. بعد از مرگ پدر رابعه، برادرش حارث به جای او مینشیند و در این میان رابعه عاشق مردی به نام بکتاش می شود که کلیددار خزانۀ حارث بوده است. سرانجام، برادر رابعه از این عشق باخبر میشود و رابعه را میکشد. بکتاش هم وقتی خبر مرگ معشوقش را میشنود، اول انتقام او را از حارث میگیرد و سپس، خود نیز از فراق معشوق، دق می کند و می میرد. عطار نیشابوری ماجرای غمگینِ این عشق را در الهینامه، با حدود 400 بیت به نظم در آورده است. داستان عشق رابعه بنت کعب و بکتاش در قدیمیترین تذکره شعر پارسی، یعنی لباب الالباب محمد عوفی هم آمده است. علاوه بر این، عبدالرحمن جامی هم در نفحات الانس وقتی از زنان شاعر و عارف یاد میکند، به عشق بکتاش به رابعه نیز اشاره میکند. در دورۀ قاجار هم رضا قلی خان هدایت این داستان عاشقانه را در منظومۀ «گلستان ارم» به شعر در آورد.
سیاوش و سودابه
شاهنامه فردوسی یک اثر حماسی است اما در دل آن ماجراهای عاشقانه هم اتفاق میافتد. یکی از این داستانها که البته عشقی یک طرفه و ممنوعه هم هست، داستان عشق سودابه، همسر کیکاووس به سیاوشِ پاکدامن است. سودابه از سر هوس عاشق سیاوش خوش قد و بالا میشود و تلاش میکند هر طور شده او را مطیع خود کند اما سیاوش که شخصیتی والا دارد، از او دوری میکند. سودابه که بیاعتنایی سیاوش را میبیند به او تهمت میزند و کیکاووس را وادار به مجازات سیاوش می کند. کیکاووس هم از سیاوش میخواهد از آتش عبور کند تا بیگناهیاش ثابت شود. سرانجام سیاوش به سلامت از آتش میگذرد و بعد هم به بهانۀ جنگ با تورانیها از دربار پدر میرود. وقتی سیاوش به دست افراسیاب کشته میشود، رستم که پدرخوانده سیاوش بوده است، سودابه را به سزای عملش میرساند. شاید اگر خودخواهیها و عشق یک طرفه و ممنوعۀ سودابه نبود، او مجبور نمیشد از ایران به توران برود و گرفتار بدخواهی افراسیاب و اطرافیانش شود.
ورقه و گلشاه
یکی از داستانهای پرسوز و گداز ادبیات فارسی داستان عاشقانۀ پسر عمو و دختر عمویی به نام «ورقه و گلشاه» است. شاعری به نام عیوقی در قرن پنجم این داستان عاشقانه را که در یکی از قبیلههای عرب به نام «بنی شیبه» میگذرد، روایت میکند. داستان از این قرار است که در شب ازدواج این دو عاشق و در حالی که همه آمادۀ جشن و شادی هستند، ناگهان شخصی به نام ربیع بن عدنان، رئیس قبیلۀ بنی ضبّه که عاشق گلشاه بوده است، با لشکرش حمله میکند و بساط عقد را به هم میزند و گلشاه را میرباید! درست شبیه صحنۀ یک فیلم سینمایی! در ادامه اتفاقات زیادی موجب نرسیدن این دو عاشق به یکدیگر میشود تا سرانجام حال جسمی ورقه از غم عشق بد و بدتر میشود تا جایی که حتی طبیب هم نمیتواند برایش کاری کند و میمیرد. وقتی گلشاه از مرگ ورقه باخبر میشود، دنیا پیش چشمانش سیاه میشود و سه روز و سه شب شیون و زاری میکند و وقتی او را به محل دفن ورقه میبرند، طاقتش را از دست میدهد و آنقدر گریه میکند تا نفسش بند میآید و از دنیا میرود.
گل و جم
اهلی شیرازی، شاعر قرن نهم هجری، در دوران پادشاهی شاه اسماعیل صفوی به دربار او رفت و مثنوی «سحر حلال» را به او تقدیم کرد. او در این مثنوی که مهمترین اثر او و شامل هزار بیت است، حکایت عاشقانه دو دلداده به نامهای «گل و جم» را روایت کرده است. گل و جم هم سرانجام غمانگیزی دارند و زندگی گل بعد از مرگ جم، دیرزمانی نمی پاید. مشابه این سرانجام را در مثنوی «سوز و گداز» شاعری به نام نوعی خبوشانی(قرن دهم هجری) هم میبینیم که تازهعروس بعد از مرگ ناگهانی همسرش، در چنان غم و اندوهی فرو می رود که سرانجام، زندگی را بدرود می گوید. نوعی خبوشانی، در مثنوی «سوز و گداز»، متأثر از مثنوی کوتاه «عشقنامه» اثر حسن دهلوی، شاعر قرن هفتم هجری است. در مثنوی مشهور نظامی گنجوی، یعنی «خسرو و شیرین» هم وقتی شیرین خبردار میشود که همسر ش، خسرو به دست شیرویه کشته شده است، بر بالای پیکر خسرو حاضر میشود و سرانجام به قول نظامی: «زهی شیرین و شیرین مردن او/ زهی جان دادن و جان بردن او/ چنین واجب کند در عشق مردن/ به جانان جان چنین باید سپردن».