
در یک باغ قشنگ، یک گوریل زندگی می کرد که قد یک فیل بود. گوریل که خیلی تنها بود، یه روز برای پیدا کردن دوست به راه افتاد. کمی جلوتر دو تا شاپرک آمدند و بالای سرِ گوریل پر زدند. گوریل نگاه شون کرد و خندید. بلند شد تا شاپرکها رو بگیره تا بتونه از نزدیک با اونها آشنا بشه. اما شاپرکها ترسیدند. پرک پرک بال زدند و پریدند.
کمی جلوتر گوریل سه تا خرگوش زبر و زرنگ رو دید که میان گلهای قشنگ میچرخیدند و بازی می کردند. با خودش فکر کرد به به سه تا دوست سرحال! اما خرگوشها هم با دیدن گوریل ترسیدند و فرار کردند.
گوریل رفت و رسید به یک رودخونه، چهار تا قورباغه رو دید که کنار رودخونه، بالا و پایین میپریدند. دستشو دراز کرد تا یکی از قورباغهها رو بگیره تا بتونه باهاش حرف بزنه که پاش سُر خورد و افتاد توی آب.
گوریل خسته از آب بیرون آمد. رفت و زیر درخت خوابید. وقتی بیدار شد، گرسنه بود. تاراق تاراق راه افتاد. رفت تا به درخت موز رسید. خواست موز بچینه که دو تا شاپرک آمدن و بالای سرش بال بال زدند. بعد هم سه تا خرگوش زرنگ به طرفش دویدند. صدای قورقور آمد. چهار تا قورباغه جستی زدند. گوریل دورو برش را نگاه کرد، چند تا موز چید و گفت:
«بفرمایید موز.»
بعد هم خندید.
بقیه هم خندیدند و همه با هم مشغول موز خوردن شدند و این آغاز دوستی گوریل با حیوانات دیگر بود.
نویسنده: عارفه روئین