
تعداد بازدید : 151
به آغوش ملت، به ایران خوش آمدید
به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان، درباره شهید لشکری که 18 سال در اسارت قامت خم نکرد و 23 نوجوانی که مردانگی را معنی کردند

«حسین لشکری» چگونه «سیدالاسرا» شد؟
آشنایی مختصر با آزادهای که 6410 روز در اسارت بود
میدانید ۶۴۱۰ روز اسارت یعنی چه؟ میدانید 16 سال گذران عمر در سلولهای انفرادی رژیم بعث چه طعمی دارد، برای آزاده ای که فقط دو سال از دوران 18 ساله اسارتش را در غیرانفرادی بوده است؟ برای یافتن پاسخ این سوالات فقط سراغ یک نفر را میتوان گرفت. کسی که فرمانده کل قوا لقب «سید الاسرای ایران» را به او داد. 38 سال پیش مردی همسر جوان و فرزند چهارماههاش را رها میکند و برای انجام ماموریتی عازم مناطق مرزی جنوب کشور میشود؛ همان جا که خبر میرسد ارتش رژیم بعث تحرکاتی را آغاز کرده و خوابهایی برای خوزستان و بخشهای دیگر ایران دیده. 27 شهریور 59 درست چهار روز پیش از حمله نظامی عراق به ایران، خلبان حسین لشکری برای عملیات شناسایی عازم منطقه شد؛ عملیاتی که البته با شلیک موشک به هواپیمای وی ناتمام ماند. همین مسئله باعث شد لشکری مجبور به تیکآف شود و در نهایت بهطور ناخواسته در خاک عراق فرود آید. فرود اجباری که به اسارت در دست نیروهای بعثی منتهی شد. اسارتی که از همان روز آغاز شد و تا 18 فروردین 77 ادامه یافت. حسین لشکری 18 سال تمام درد کشید، شکنجه شد و عذاب کشید. او 28 ساله رفت و در حالی برگشت که تمام موهای سرش سپید شده بود. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت. شهید لشکری سال 1388 در بیمارستان لاله تهران دعوت حق را لبیک گفت اما یادش هیچگاه از ذهن ایرانیها پاک نخواهد شد.
عاشقانههای یک آزاده و همسرش
3 نامه حزن انگیز و البته خواندنی که شهید حسین لشکری و همسرش بعد از 16 سال بیخبری از یکدیگر برای هم نوشتند
خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سالها دور از چشم نیروهای صلیب سرخ بدون آنکه خبری از او در اختیار خانوادهاش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال ۱۳۷۴ حدود 15 سال پس از اسارت، نخستین نامهاش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
اولین نامه به ایران برای همسرم
به نام خدا. همسر عزیزم سلام، حالت چطور است؟ ان شاءا... که خوب هستی. حال علی چطور است؟ به یاری خدا او هم خوب است. من این نامه را برای اولین بار برایت مینویسم. امروز ملاقات با نماینده صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد میتوانم نامه برایت بنویسم. من نمیدانم که چقدر این حرفها درست هست و ما میتوانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامههای بعدی را به آنجا بفرستم. از آن جا که نمیدانم هنوز آن جا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آنها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند. نخستین اسیر و آخرین آزاده جنگ. خودم هم باور ندارم که نامه مینویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، میدانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشکری، ۱۳ /۳/ 74
جواب نامه همسر شهید لشکری برای شوهرش
به نام خدا. حسین عزیزم سلام، حالت چطور است؟ نامهات رسید و خیلی خوشحال شدم. پس از ۱۶ سال حیرانی و بیخبری از تو نامه دریافت کردم. نامهات خیلی خشک بود، نمیدانم روزگار چطور برایت میگذرد. من ۱۶ سال در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و با مشکلات زندگی مبارزه کردم و تو خیلی راحت مینویسی بروم و ازدواج کنم. بنیاد شهید از سالها قبل و همچنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر میکنم که در این میان علی را داریم، او موجودی بیگناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را داشته باشد، من هم وقتی در مهمانیهای فامیل میبینم که هر کس با شوهرش هست و من تنها هستم به این مسئله فکر میکنم، آیا میتوانم ازدواج کنم یا نه؟ ولی چهره معصوم و بیگناه علی را میبینم. آیا سرنوشت برای او چه نوشته است لذا از ازدواج پشیمان میشوم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم؟ سعی خودم را میکنم، تو هم دعا کن و از خدا کمک بخواه. ناراحت نشوی من هم احساس دارم.
قربانت ـ منیژه لشکری
پاسخ نامه شهید لشکری به دلخوری همسرش
همسر عزیز و صبورم، سلام. نامه تو را دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. حال من خوب است و دعاگوی شما هستم. سال نو و عید نوروز را به شما تبریک میگویم. پنج قطعه عکس میفرستم. مواظب خودتان باشید. میدانم سخت است. ولی چه باید کرد؟ خدا این طور خواسته. ما هم صبر میکنیم. هر وقت دلتنگ شدی، نماز بخوان، قرآن بخوان و توجه به خدا بکن، خدا صبر میدهد. انشاءا... همدیگر را میبینیم. تاریخ تولد علی ۹ /۲ /۱۳۵۹ است. شانزدهمین سالگرد تولدش را به او تبریک بگو.
همسرت ـ حسین لشکری ۲۸ /۱۲/ ۷۴
18 سال چشم انتظاری از 19 سالگی
نویسنده کتاب «روزهای بیآینه» که شرح دلتنگیهای همسر سیدالاسرای ایران است، درباره احوالات این خانواده در زمان اسارت پدر میگوید
مجید حسین زاده | روزنامهنگار
«روزهای بیآینه» داستان زندگی زنی است که سالها برای بازگشت شوهرش انتظار کشید؛ بیآنکه خبر موثقی از او داشته باشد و اصلا بداند که او در روزهای دفاع مقدس شهید شده یا اسیر؟«گلستان جعفریان» نویسنده این کتاب، تلاش می کند بیش از هر چیز به مهمترین دغدغههای راوی در این کتاب بپردازد؛ راوی که 18 سال چشم انتظار شوهرش ماند تا بالاخره او آزاد شد و به وطن برگشت. در ادامه با نویسنده این کتاب، گفتوگویی خواهیم داشت.
آیا قبل از نگارش این کتاب، با شهید «لشکری» یا همسرش آشنایی داشتید و چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید درباره ایشان، کتابی بنویسید؟
یک روز دست نوشتهای از شهید لشکری دیدم که مربوط به روزهای اسارتشان بود و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم. مدتی بعد هم از طریق یک ناشر، دست نوشتههای بیشتری از ایشان دیدم و خاطراتش در 18 سال اسارت برایم شوکه کننده بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم با خانم ایشان صحبت کنم. گفتند که اهل مصاحبه نیست و با هیچ رسانهای مصاحبه نکرده است. حضوری به سراغ ایشان رفتم و خدا را شکر که این توفیق برای من حاصل شد تا قدمی کوچک برای آزادههای ایرانی بردارم و درباره تلاشها و مجاهدتشان کاری ماندگار انجام دهم.
توصیف احوالات خانوادهای که پدر 18 سال در اسارت بوده و مادر هم 18 سال با داشتن یک پسر چشم انتظاری کشیده، سخت نبود؟
برای یافتن پاسخ این سوال باید کتاب خوانده شود و اصلا هدف از نوشتن این کتاب، توصیف همین موضوع بوده است. این زن و شوهر سال 57 ازدواج میکنند و سال 59، شهید لشکری اسیر میشود در حالی که پسرش چهارماهه بوده است. این 18 سال دوری باعث میشود به قول همسر این آزاده، وقتی این سه نفر به هم میرسند مانند افرادی باشند که از کما درآمدهاند چون حتی چهره یکدیگر را به یاد نمیآورند اما عشق معجزه میکند و در همه این سالها، یاد آنها را از ذهن هیچکدامشان پاک نکرده است.
شما، هم خاطرات شهید لشکری را خواندهاید و هم پای صحبتهای همسر او نشستهاید. به نظرتان کدام یک در این سالها، روزگار سختتری را گذراندهاند؟
آنچه از دست نوشتههای شهید خواندهام مانند این که هفت سال آفتاب را ندیده چون در سلول انفرادی و در بی خبری مطلق بوده یا هر روز بیشتر از هر چیزی با شکنجه روبهرو بوده، قطرهای از سختیهایی است که این آزاده تحمل کرده است. از آن طرف همسرش هم تصور میکرده که شوهرش مفقودالاثر شده است. سخت است که بگوییم کدام یک روزگار سختتری را پشت سر گذاشتهاند. خانم لشکری درباره ازدواجاش میگوید: «من یک دختر معمولی بودم که با یک خلبان آمریکا رفته، در انتظار داشتن یک زندگی در رفاه ازدواج کردم.» این زن نمونهای است که یادآوریمان کند، هر لحظه ممکن است یک حادثه برای هرکدام از ما اتفاق بیفتد تا صبر و تحمل ما را محک بزند و کاش بتوانیم مانند این زن از خودمان مقاومت نشان دهیم. آخر هم بعد از 18 سال، پسر این زن دندان پزشک میشود و شوهرش هم برمیگردد. این فرهنگ ما ایرانیهاست که زن و شوهرها حاضرند با تحمل سختترین شرایط در کنار یکدیگر بمانند.
این کتاب و زندگی که روایت میشود، نقاط عطف زیادی دارد. کدام لحظه را خاصترین و البته تاثیرگذارترین قسمت این زندگی میدانید؟
این کتاب پر از حادثه و اتفاق عجیب است. به همین دلیل، بیشتر افرادی که این کتاب را میخوانند به من گلایه میکنند چرا اینقدر کم است و چرا به گونهای نوشته شده که ما یک نفس مجبور میشویم آن را بخوانیم و نمیتوانیم قبل از خواندن آخرین کلمهاش، کتاب را زمین بگذاریم. تمام مدت نگارش این کتاب که بیش از دو سال طول کشیده برای من هم مانند خوانندهها، پر از اضطراب و هیجان بوده است. بگذارید این را هم بگویم که «منیژه لشکری» 19 ساله بوده و خواندن این کتاب و سرگذشت جسورانهاش میتواند به قشر امروز به خصوص دختران و زنان کمک زیادی بکند. دختری که به عنوان یک انسان درگیر یک مشکل عجیب میشود اما زندگیاش را در همان سن و سال با تجربه کم به بهترین شکل مدیریت میکند. این کتاب به ما مبارزه، ایستادگی و صبر در برابر هر اتفاق ناگواری را یاد میدهد تا سرانجام به شیرینی میوه صبر دست یابیم.
خاطرات آن 23 نفر!
خاطرات «احمد یوسفزاده» و 22 نفر از نوجوانان 13 تا 17 ساله که نوجوانیشان را در اسارت گذراندند
کتاب «آن بیستوسه نفر» شرح روزهای اسارت نوجوانهایی است که به خاطر عشق حضور در جبهه، عطای شیرینی روزهای نوجوانی را به لقایش میبخشند و تصمیم میگیرند دوشادوش رزمندگان دیگر به جبهه بروند و از آب و خاک و ناموسشان دفاع کنند. در ادامه چند بخش از این کتاب را برگزیده ایم که خواهید خواند.
صدای عجیب برخورد گلوله با تن انسان!
چه بسیار اتفاق میافتاد که گلولهای زوزهکشان از چند سانتیمتری من رد می شد و درسینه همرزم کناریام فرو میرفت و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان! صدایی مثل کوبیدن مشت گره کرده میان شانههای آدمی فربه. گلولهها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمیدادند. فقط یک آخ و بعد تمام. از میان همرزمان بسیاری که در اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت. او گفت: «آخ سوختم» و تمام. عدهای اما تیر کاری نمیخوردند. آنها حرفهای زیادی میزدند که هر تکهای از آن را یکی میشنید و میگذشت و باقیاش را کسی دیگر.
اثبات شجاعت در اسارت توسط سرباز 16 ساله
از جلوی هر سنگری عبور میکردیم، سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند. سرباز 16 ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. حق داشتند تعجب کنند ولی دیگر بدجوری داشت به من برمیخورد. کار از تعجب گذشته بود، داشتند مرا تحقیر میکردند. اینطور فکر کردم. باید واکنشی نشان میدادم. باید حالیشان میکردم که نترسیدهام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بیباکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینهام را دادم جلو، گامهایم را استوار کردم و پابهپای افسر عراقی پیش رفتم.
شما را بعد از اسارت به پاریس میبرند!
هر روز که «شاکر»، نگهبان جدید میآمد توی زندان بنا میکردیم به سر و صدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشتهاید. شاکر اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما میکرد و در هوا حرکت میداد و صدای هواپیما را هم درمیآورد و میگفت: «پاریس، شما را میبرند پاریس؛ خیابانهای شلوغ، دخترهای خوشگل.» اما اگر سر کیف نبود، بی آنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم میبست و میرفت. یک روز تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بی قراری. آمد داخل، در زندان را پشت سرش بست، با پوتینهایش پتوها را کنار زد و شروع کرد به درد دل کردن: «چرا اینقدر از من سوال میکنید؟ کلافهام کردید. مگر من میدانم چرا نمیگذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟ مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سوال کنیم. اینجا ارتش است، ارتش عراق. کسی حق ندارد از کسی سوال کند.»
انگار عراقیها اسیر ما بودند نه ما اسیر آنها!
ژنرال عراقی برای چندمین بار در جواب خواستههایمان گفت: «نمی شه، خواسته دیگهتون؟» گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش بقیه اسرا. گفت: «سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید میفرستمتون». قبول کردیم. گفت: «خب، حالا برید توی زندان و شام بخورید.» گفتیم: بعد از عید ارتش شما غذا میخوریم. گفت: «یعنی سه روز دیگه؟» گفتیم: «خب، پس بذارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یک مینیبوس میخواد با یه راننده و یه نگهبان.» گفت: «نمی شه، خواسته دیگهتون؟» گفتیم خواسته دیگری نداریم. تا آنجا فقط نیمی از چهره این ژنرال را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان میداد. گفت: «راست گفته هر کسی گفته شما بچهاید، نه تنها بچهاید بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف میزنم ولی شما جوری حرف میزنید که انگار ما اسیر شماییم!»

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.