شعر طنز
تعداد بازدید : 53
رالی در مشهد
نویسنده : سحر بهجو |شاعر و طنزپرداز
قصد کردم تا که با ماشین روم الماس شرق
تا بچرخم من میان رنگ و عطر و زرق و برق
در خیابان تا رسیدم یک جتی از روبه رو
آمد و زیگزاگ رد شد بی کلام و گفت و گو
تا رسیدم من چراغ قرمز هشتادمی
وانتی رد شد از آن با سرعت ماکسیممی
پیچ پنجم ناگهان پیچید یک تیبای زرد
سد معبر کرد و شد آن جا چو میدان نبرد
یک موتور از ناکجا آمد کنارم ناگهان
ابتدا تک چرخ زد، ویراژ دادش بعد از آن
از هوا آمد پرایدی با دو بال شیشه ای
پر کشیدش تا افق بی فکر و هیچ اندیشه ای
قلب من ضربش به روی ششصد و هفتاد و پنج
سکته شد نزدیک و روح و جسمم افتادش به رنج
پس عوض کردم مسیرم را، کجا؟ سمت حرم
تا بیفتد در جوارش وحشت من از سرم