دستجردی رفیق نیمهراه نبود
14 شهریور سالروز شهادت تیمسار دستجردی رئیس شهربانی کشور است که در جریان انفجار دفتر نخستوزیری بهشدت مجروح شد و چند روز بعد به شهیدان رجایی و باهنر پیوست
حدود ساعت 3 بعدازظهر روز 8 شهریور سال 1360 بود که صدای انفجاری در دفتر نخستوزیری پیچید و ساعتی بعد معلوم شد رئیسجمهور، نخستوزیر و چند نفر از مسئولان کشور که برای جلسه ای دورهم گرد آمده بودند به درجه رفیع شهادت رسیدند. تعدادی دیگر از اعضای جلسه به رغم جراحات بسیار جان سالم بهدر بردند. در این بین تیمسار «هوشنگ وحید دستجردی» رئیس شهربانی کل کشور که در طول جلسه کنار شهید باهنر نشسته بود، 6 روز بعد بهخاطر صدمات بسیار از جمله سوختگی به شهادت رسید. روز گذشته یعنی 14 شهریور، چهل و سومین سالروز شهادت این مرد بزرگ بود که از جوانی علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت و حتی با آنکه یک نظامی محسوب میشد در جریان تظاهرات قبل از انقلاب، با لباس مبدل حاضر میشد. در این مطلب سراغ زندگی ایشان رفتهایم.
آغاز قصه یک قهرمان
شهید هوشنگ وحید دستجردی در سال ۱۳۰۴ در اصفهان متولد شد، پدرش شادروان حسن وحید دستجردی مؤسس و مدیر مجله ادبی «ارمغان» بود. وی پس از پشت سر گذاشتن دروس ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۲۸ وارد آموزشگاه شهربانی شد و دورههای عالی را طی کرد؛ توانمندی و مهارت او باعث شد مسئولیتهایی را در ردههای مختلف شهربانی بر عهده داشته باشد. شهید وحید دستجردی از کودکی روحیهای مذهبی داشت و هر شب به مسجد میرفت، از خواهر ایشان نقل شده است که در آن ایام نماز شب ایشان به هیچ وجه ترک نمیشد. وی مقلد حضرت امام خمینی(ره) بود و پایبندی خویش را به وظایف دینی، بارها و بارها به نمایش گذاشته بود. شهید دستجردی از آن دست نمونهها و الگوهایی است که در حیطه ظلم و فساد رژیم شاهنشاهی، خود را پاک نگاه داشت و به اصلاح جامعه نیز پرداخت. وی با پیروزی انقلاب اسلامی در اسفند ۱۳۵۷ دوباره به خدمت در شهربانی دعوت شد که در سمتهای مختلف رئیس شهربانی اصفهان، سرپرست اداره بازرسی، اداره مبارزه با مواد مخدر و معاون انتظامی مشغول کار و در نهایت نیز در ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ به ریاست شهربانی کل کشور منصوب شد.
ماجرای شرکت در تظاهرات با لباس مبدل
جالب است بدانید شهید دستجردی در روزهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با لباس مبدل و به شکل ناشناس در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت میکرد. خانم «پریماه وحید دستگردی» دختر عمو و همسر شهید ماجرای ارادت ایشان به امام (ره) را چنین نقل میکند: «هنگامی که من با ایشان ازدواج کردم از همان روزهای اول رساله امام خمینی(ره) در منزل ما وجود داشت در صورتی که آنروزها کسی جرئت نداشت چنین کاری کند، اما شهید اصلا نمیترسید و با قاطعیت به دور از هرگونه ترس و هراسی تمام کارهایش را بر اساس همان رساله انجام میداد.»
روایت همسر شهید از 8 شهریور
سرهنگ وحید دستجردی در فاجعه انفجار دفتر نخست وزیری در ۸ شهریور ۱۳۶۰ که شهیدان محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر حضور داشتند، به شدت زخمی شد و شش روز بعد بر اثر جراحات وارد شده، به درجه رفیع شهادت مفتخر و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. همسر شهید وحید دستجردی که از جزئیات این رویداد مطلع بوده است، مدتی قبل در گفت و گویی ماجرا را اینگونه روایت میکند: «در آن زمان ایشان رئیس شهربانی کل کشور بود. روزهای یکشنبه هر هفته در ساعت 2.5 بعد از ظهر، در ساختمان نخستوزیری جلسهای به نام تأمین برگزار میشد. تمامی فرماندهان نظامی در جلسه حضور داشتند و گزارش هفتگی فعالیتهای خود را به اطلاع ریاست جمهوری و نخستوزیری میرساندند. صبح روز یکشنبه هشتم شهریور ۱۳۶۰، شهید وحیددستجردی از منزل بیرون رفت. به دلیل اینکه ما در منزل کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود یک مهندس برای اتمام کار تعمیرات به منزل بیاید، حدود ساعت 2 بعد از ظهر، با من تماس گرفت و جویای روند پیشرفت کار شد. من پاسخ دادم کار تمام شده و قرار است مهندس بعدازظهر نزد ایشان برود. در ادامه صحبت با شهید، به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان به تهران آمدهاند و در منزل برادرم هستند، من هم میخواهم به آنجا بروم. ایشان گفت برایتان ماشین میفرستم. آماده رفتن شدم. راننده آمد و من به منزل برادرم رفتم. تقریباً ساعت حدود 2.5 بعد از ظهر بود که به منزل برادرم در نزدیکی ساختمان نخستوزیری رسیدم. متوجه شدم دود زیادی از نزدیکی ساختمان نخستوزیری بلند شده و پلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند. از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم. در حال بالا رفتن از پلهها بودم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخستوزیری شنیده! هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم».
اول نماز خواند و بعد حال رجایی و باهنر را پرسید
همسر شهید دستجردی که برحسب تصادف در نزدیکی محل وقوع این اتفاق تلخ بوده، ادامه ماجرا را چنین روایت میکند: «با هر زحمتی بود، خودم را جمعوجور کردم و بلافاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود. با محل کار شهید هم تماس گرفتم، گفتند که چیز مهمی نیست، به شما اطلاع میدهیم. در نهایت با من تماس گرفتند و گفتند به بیمارستان سوانح بروید. با این صحبت، من متوجه وخامت حال ایشان شدم. در تمام طول خیابان گریهکنان میدویدم تا خودم را به تاکسی رساندم. راننده هم که من را با آن حال دید، مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند. وقتی رسیدم، دیدم که شهید را کاملاً باند پیچی کرده اند! ایشان ۴۶ درصد سوختگی داشت. بیشترین سوختگی مربوط به ناحیه سمت راست بدن ایشان بود و چون خود را از طبقه سوم پرتاب کرده بود، از پنج ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بر من بسیار سخت گذشت. همسرم در کما بود و از درد، فریادهای مهیبی میزد. هرگز نتوانستم آن شب را فراموش کنم. 8صبح شهید دستجردی به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل هوشیار نیست. از من پرسید شما کی به بیمارستان آمدید؟ گفتم همان موقع که شما را به اینجا منتقل کردند، بعد از ظهر روز انفجار. کمی هوشیارتر که شد فهمید صبح است، دستش را روی پتو کشید، تیمم کرد و نماز صبح را خواند. کمی که حالش بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفت و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شد، بسیار بههم ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس صحبت نکرد»!
با صندلی پرتاب شدم
در ادامه شهید دستجردی آن بمبگذاری را که منجر به شهادت چند تن از خدمت گزاران کشور شد، برای همسرشان نقل میکند؛ ادامه صحبتهای خانم دستجردی اینگونه است: «شهید دستجردی بعد از چند ساعتی که کمی حالش بهتر شد، به شرح وقوع انفجار پرداخت و اینگونه واقعه را بازگو کرد: من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم. ناگهان انفجار صورت گرفت. وقتی چشمهایم را باز کردم، در حالی که چشمهایم را کاملاً خون پوشانده بود، متوجه شدم که با صندلی پرتاب شدهام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند، از سقف پایین میریخت! خودم را به پنجره بالکن رساندم. تعدادی از افراد که پایین ایستاده بودند، با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین، ما شما را میگیریم! در حالی که آماده پریدن میشدم، یادم افتاد که من کنار شهید باهنر نشسته بودم. هراسان برگشتم به سمت اتاق تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چراکه هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هر قدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره بیرون پریدم و در راهپله افتادم!»... در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دندههای ایشان شکسته بود. شهید چهار روز در بیمارستان سوانح بستری بود. روز پنجشنبه بعد از ظهر ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند. با تمام تلاشهای تیم پزشکی، وی ساعت چهار صبح روز ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ در ۵۴ سالگی به شهادت رسید.