پل الوار
رنج چونان تیغه مقراضی است
که گوشت تن را زنده زنده میدرد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر،چنان که آب از یخ
دلم تاب آورد
دشنامهای شوربختی و بیداد را
من به روزگاری ناپاک زیستم
که حظّ بسی کسان
از یاد بردن برادران و پسران خود بود.
قضای روزگار در حصارهای خویش به بندم کشید.
در شب خویش اما،جز آسمانی پاک رویایی نداشتم.
بر همه کاری توانا بودم و به هیچ کار توانا نبودم
همه را دوست میتوانستم داشت
نه اما چندان که به کار آید.
آسمان، دریا، خاک مرا فروبلعید.
انسانم باز زاد.
این جا کسی آرمیده است
که زیست، بیآنکه شک کند
که سپیده دمان برای هر زندهای زیباست
هنگامی که میمرد پنداشت به جهان میآید
چرا که آفتاب از نو میدمید.
خسته زیستم از برای خود و از بهر دیگران
لیکن همه گاه بر آن سر بودم
که فروافکنم از شانههای خود
و از شانههای مسکینترین برادرانم
این بار مشترک را که به جانب گورمان میراند.
به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل کن و جنگل را به یاد آر
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشنتر است
نگاههای بی مِه و بی پشیمانی را به یاد آر
روزگار من گذشت و جای به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زیستن ادامه میدهیم
شور تداوم و بودن را تاجگذاری میکنیم.
ترجمه: احمد شاملو