شعر اول:
ما چون دو دریچه، روبه روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، امّا... آه
بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچهها بسته است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
***
شعر دوم :
گفتوگو از پاک و ناپاک است
وز کم و بیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پرخونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه .
هر کسی پیمانهای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید: «این ناپاک و آن پاک است
این، بسان شبنم خورشید
و آن، بسان لیسکی لولنده در خاک است».
نیز من پیمانهای دارم
با سبوی خویش، کز آن میتراود زهر
گفتوگو از دردناک افسانهای دارم:
«ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان، ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگونِ ژرفنای خاک
هرچهایم، آلودهایم، آلودهایم، ای مرد»
آه، میفهمی چه میگویم؟
ما به «هست» آلودهایم، آری
همچنان هستانِ هست و بودگانِ بودهایم، ای مرد!
نه چو آن هستانِ اینک جاودانی.
نیست
افسری زر وش، هلالآسا، به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی در طریق پوک.
در جوار رحمت ناراستین آسمان، بغنودهایم، ای مرد!
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست.
گفتوگو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلودهایم، ای پاک و ای ناپاک .
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بیغم
پاک، میدانی کیان بودند؟
سبزخطان و عزیزانی که الواح سحر را سرخرو کردند.
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربیِ سرد سپیدهدم .
بیجدال و جنگ،
ای به خون خویشتن آغشتگان
کوچیده زین تنگ آشیانِ ننگ
ای کبوترها!
کاشکی پر میزد آن جا مرغ دردم، ای کبوترها
که من ار مستم، اگر هوشیار
- گر چه میدانم به «هست» آلوده مَردَم
ای کبوترها.
در سکوت برج بیکس ماندهتان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید،
های پاکان، های پاکان گوی
گِریم و غمگین خروشم، زار.