خاطرات جبهه و جنگ، تنها مجموعهای از رشادتها و شهادتها نیست؛ در کنار آن، گاه و بیگاه، میتوان خاطراتی را یافت که لبخند بر لب مینشاند و غبار از محنتها و سختیهای آن دوران، میشوید. در ادامه، به ذکر چند خاطره از رزمندگان اسلام، به نقل از جلد 22 کتاب «فرهنگ جبهه»، نوشته مهدی فهیمی میپردازیم:
چهار عدد عدس!
اوضاع تدارکات بد جوری به هم ریخته بود؛ آه در بساط نداشتیم و پاسخ مسئولان رده بالاتر، همیشه بردباری و توکل پیشه کردن بود. فرمانده مَقَرّ ما، آدم اهل شوخی و مزاحی بود؛ یک روز گفت:«میخواهم به عنوان گزارش کار، سیاههای از اجناس موجود در تدارکات تهیه کنم و برای مقامات لشکر بفرستم.» طوماری تهیه شد و همه امضا کردیم؛ عنوان بعضی از اقلام چنین بود: عدس چهار عدد، لوبیا پنج عدد، روغن نباتی جامد یک گرم، برنج دم سیاه فرد اعلا، نیم مثقال و به همین ترتیب تا آخر. بعضی از بچهها در محل امضا یا اثر انگشت خود، گوشه و کنایههایی نوشته و طرح و تصویرهای زیبایی کشیده بودند وطومار به یاد ماندنی شد.
لگد بر «یزید»!
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوییم که تا حالا کسی نگفته و برای همه هم جالب باشد. یکی میگفت: «سلام بر حسین(ع)، لعنت بر یزید»، دیگری میگفت: «سلام بر حسین(ع)، لعنت بر صدام»؛ اما از همه بامزهتر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود!
بند کفش
سال 61، پادگان 21 حضرت حمزه(ع)، یکی از مسئولان آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران، نمیدانم، نفهمید، خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد؛ از آن تهِ مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان تکبیر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
پتو
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن». فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم!» داد همه رفت به آسمان! البته شوخی بود و بعد، خندهکنان به همه ما پتو داد.
نقشه حاجصادق
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمد پیش رزمندگان، برای مراسم دعا و نوحهخوانی. برنامه که تمام شد، مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و میخواست جای دیگری برود، گفت: «صبر کنید، صبر کنید! من یک ذکر را فراموش کردم بگویم؛ همه رو به قبله بنشینید و سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید.» همین کار را کردیم. پنج بارمان شد ده بار، پانزده بار، اما خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
صدام آش فروشه؟!
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس کوچههای شهر، برای خودمان میگشتیم و کِیف میکردیم. روی یکی از دیوارها، عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام!» یکدفعه راننده ما زد روی ترمز و انگشت گزید و گفت:«اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه؟!» کسی که بغل دستش نشسته بود، نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد!»