
مریم هر بار که خانه مامان بزرگ میرفت، چشمش به چتر قدیمی میافتاد. او دوست داشت با چتر بازی کند.
آن روز باران میآمد برای همین مریم دوباره یاد چتر افتاد.
او رفت توی آشپزخانه و به مامان بزرگ گفت:مامان جون! میشه با چتر بازی کنم؟
مامان بزرگ گفت: مریم جون... اون چتر دیگه قدیمی شده! اگه بازش کنی، شاید یک وقتی پاره بشه! یا بشکنه! برو با عروسکت بازی کن تا برات یک آش خوشمزه بپزم!
بابا بزرگ، روزنامه میخواند. سرش را از روی روزنامه برداشت. به مریم نگاه کرد که اخم کرده بود.
گفت: بارون بند اومده! بیا بریم پارک بازی کن!
بعد از جا بلند شد. اما از صدای «آخ» گفتنش، مریم ترسید. مریم دوید و دست بابابزرگ را گرفت و
پرسید: بابا جون! چی شده؟
بابا بزرگ گفت: باید یک عصا بخریم!
مریم به دور و بر خانه نگاه کرد. فوری چتر را از گوشه خانه برداشت و به بابابزرگ داد. بابابزرگ هم چتر را مثل عصا گرفت و به آن تکیه کرد. مریم و بابابزرگ و چتر پیر، هر سه تایی به پارک رفتند و به آنها خیلی هم خوش گذشت. وقتی برگشتند مامان بزرگ نگاهش افتاد به چتر قدیمی و گفت: این چتر این جا چه کار میکنه؟
بابابزرگ هم گفت:فکر مریم بود! چتر قدیمی مثل یک عصای خوب بود برام! با این چتر، راحت
می تونستم راه برم!
نویسنده : سمیه سیدیان