
تعداد بازدید : 88
خردهریزهای دهه شصتی
نویسنده : یونس یونسیان| نویسنده
سکههای قدیمی و ساچمههای تفنگ بادی، گردنآویز دعا و «و ان یکاد»، قایق های نفتی معروف که با کلی سروصدا روی وان حمام راه میافتادند و دود میکردند، کارتهای بازی با عکس فوتبالیستها، موتورها و ماشینها، چراغ قوههای کوچک، تیلههای رنگارنگ و هفتتیرکشیهای خشن، تمام خوبها، بدها و زشتهای جهان در یک سکانس، مرثیه امروزمان برای روزهای رویایی و معصومیتهای کودکانه است که چقدر روح مان جا داشت، گشوده میشد و عالمی را در خودش جا میداد. همه ما از این خاطرات داریم:

نزد ایرانیان است و بس
حکایت یک دوغ بینالمللی؛ دوغ آبعلی که تنها یک نوشیدنی نیست، بخشی از نشانگان و هویت غذایی و فرهنگی ایرانیان است. ما جماعت ایرانی همواره یک رابطه ویژه را با غذا حفظ کردهایم، در هر شرایطی، جنگ، قحطی، مریضی و تحریمها، میتوان یک ضیافت دیوانهوار با غذا راه انداخت، شیوههای غذابازی و خوراک ایرانیان چیزی منحصربهفرد و یگانه در خود دارد. بااینحال هنوز نتوانستهایم برای غذاهایمان به سراغ استانداردها و اعتبارهای بینالمللی برویم. جریان کثیف سرمایهداری برای سود بیشتر، این روزها دارد دمار از روزگار کیفیت خوراکها و غذاهایمان درمیآورد. این روزها هیچ غذایی به روال سابقش مزه نمیدهد و شاید تنها نوستالژی باشد که یادمان دهد هر خاطرهای به مدد انسانهای دستپاک و مهربان قدیمی، ماندگار شده است. به ضیافت یک دست و دوغهایش خوش آمدید.

دمپایی پلاستیکی که محصول کفش ملی است، به خاطرهای جمعی برای ایرانیان تبدیل شده است. دمپاییهای پلاستیکی شاید صمیمیترین و عریانترین نمادهای نوستالژیک برای جامعهای باشند که از مدرنیته ناتمام و عقیم، انقلاب، جنگ و دوران سازندگی و تحریمها عبور کرده اند. دمپاییها شاید بیپردهترین پوشش مردمان ایرانی باشند، چیزی میان پوشش و برهنگی، میان کفش و پای برهنه، دمپایی یک موجود بینابینی و برزخی است، نه میپوشاند و نه برهنه میکند. دمپاییها درنهایت مثل عکسهای کودکی ما هستند، به مرور پاره میشوند و از ریخت میافتند، ولی همواره گرمای یک «حضور کودکانه» در اعماق «قلب پلاستیکیشان» باقی میماند، دمپاییهایی که شروع سفری کودکانه بودند به سرزمین عجایب، به جهانی که تلاش کردیم تا بخشی از آن باشیم.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 61
یک روز یاد میگیریم کمتر بمیریم
لبخند زدم و به دخترم گفتم همه چیز بهتر خواهدشد اما دروغ گفتم، هیچ چیز بهتر نخواهدشد؛ این فقط ماییم که بهتر میشویم
نویسنده : آنالی اکبری |داستان نویس و روزنامه نگار

نگفتم که با بزرگ تر شدن ما، دنیا هم بزرگ تر میشود. نگفتم که با بزرگ تر شدن دنیا، مشکلات هم باد میکنند و میترکند و تکثیر میشوند. نگفتم که زندگیِ هر روزِ تکتک آدمهایی که در شهر میبینیم، پر است از مشکلات خرد و کلان. زندگی آشنا ها و غریبهها پر است از دردهای مزمن و گلوهای چرککرده و سردردهای میگرنی و افسردگیهای فصلی و سقفهای چکهکرده و چاههای گرفته و چکهای پاسنشده و قسطهای نداده و اجارههای نپرداخته و عزیزانِ تازهمرده و سرهای فرورفته و امتحانهای قبولنشده و دستهای ردِ به سینه خورده و پیام های سیننشده و مسافرهای بلیت یکطرفه در دست و آرزوهای کمتر برآوردهشده. لبخند زدم و گفتم: همه چیز بهتر خواهدشد. دروغ گفتم. هیچ چیز بهتر نخواهدشد؛ این فقط ماییم که بهتر میشویم. ماییم که یاد میگیریم تن شل و ولمان را سفت کنیم و محکم روی پاهایمان بایستیم و چشمهای خیسمان را پاک کنیم و مثل شیری پشت میلههای قفسِ باغ وحش نعره بکشیم و به جنگ سختیهای ریز و درشت مان برویم و شب، پیروز یا دریده به خانه برگردیم.
این ماییم که با مشکلات مان قد خواهیمکشید و هر روز کمتر از قبل از درون خواهیم لرزید و کمتر از ترس شلوارمان را خیس خواهیمکرد. هیچ چیز آسانتر نخواهدشد. این ماییم که بالاخره یاد میگیریم یا مشکلات مان را حل کنیم یا استادانه پا به فرار بگذاریم و دکمه فراموشی و بیخیالی را فشار دهیم و پشت دیواری امن پناه بگیریم. هیچ کس اینها را به من نگفت فرزندکم.
من هم نخواهمگفت. میخواهم تا جایی که میشود باور کنی به دنیا آمدهای که رویاهایت را زندگی کنی؛ بیدرد، بیتب، بدون دغدغه و کلافگی...
برگرفته از کانال تلگرامی نویسنده

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 42
ریشه بی اعتمادی نوجوانان به والدین چیست؟
نویسنده : پرل كاسل، ريموند جي،كورسيني |نویسنده
در صحبت با نوجوانان متوجه شدیم آن ها بیاعتمادی مرسومی به والدینشان دارند که باعث میشود والدین را به عنوان دشمن خویش در نظر بگیرند. این مسئله، نتیجه عملکرد خود والدین است که در تمام طول رابطه با فرزندان شان خواستهاند از طریق سخنرانی، نصیحت، انتقاد، تهدید و تنبیه رفتار آن ها را اصلاح کنند.
در نتیجه نوع احساسات فرزندان به والدین پیچیده میشود و ترکیبی از عشق، ترس، احتیاط و رقابت در آن ها به وجود میآید که باعث میشود عقایدشان را از والدین پنهان کنند و والدین هم نخواهند فهمید آن ها واقعا چه احساسی دارند و هرگز آن ها را درک نخواهند کرد. بعد از پنهان کاری فرزندان، ارتباطات با مشکل مواجه می شود، چون آن ها مجبور به دروغ گویی و نقش بازی کردن خواهند شد.
نوجوانان درمی یابند اظهارات شان به وسیله والدین جدی گرفته نمی شود و والدین شان آن ها
را درک نمی کنند یا قدردان شان نیستند در نتیجه، به پنهان کردن نظرات خویش، قطع ارتباط موثر، توسل به دروغ، نقش بازی کردن در خانه و خلاصه انواع و اقسام روش ها برای جلب نظر مثبت پدر و مادرشان اقدام می کنند.
کتاب تربیت دموکراتیک نوجوانان

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 48
عکس هفته

در مراسمی که به همین منظور برگزار می شود شرکت کنند .
این لباس ها از موی بز درست شده اند .

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 67
7 صورت پرزیدنت!
نویسنده : محمدرضا شاهرخی نژاد |نویسنده

هفتدهه از سقوط رایشسوم میگذرد و این بار قرار نیست پیاده نظام شوروی یا نیروهای متفقین جایی را اشغال کنند. حاکمان امروز جهان آگاه اند که قدرت تصویر از پیاده نظام بیشتر است. راستش یادم نمیآید آنروزها که دونالدترامپ برنده انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده شد و بر صندلی چهلوپنجمین رئیسجمهوری کاخسفید نشست، کدام روزنامه نوشته بود که بعد از سربرآوردن ترامپ از صندوقهای رای دیگر تمام نظرسنجیها را باید دفنکرد. او اولین رئیس جمهور میلیاردر آمریکاست که قبلا برنامهای تلویزیونی داشته است. گرچه رونالدریگان هم هنرپیشه بود و سپس رئیسجمهور آمریکا شد اما ترامپ یک «شومن» است. از نوع دستدادن تا طرزاستفاده از زبان بدناش، همگی من را یاد عکسهای هیتلر میاندازد که از قبل برای سخنرانی گرفتهشده بود.
با این تفاوت که عکسهای ترامپ نشان دهنده فردی است که میتواند قدرتمند، متکبر و در عینحال ابله بهنظر برسد. همان قدر که سیاست های داخلی و بین المللیاش غیرقابل پیشبینی بهنظر میرسند، عکسهایش هم همان قدر فکاهه هستند. بهعقیده روانشناسان هفتصورت را میتوان در عکسهای ترامپ مشاهده کرد:
*صورت آلفا
*صورت عصبانی
*چانه جمعشده
*لبخندبزرگ
*لبخند زیپدار
*ترکیب صورتها
*اغراق دهان
در نهایت چهره ترامپ سرنخهای مهمی درباره نگرش او به مناسبات داخلی و بینالمللی نشان میدهد و با ثبت صورت و رفتارش درون عکسها به ما یادآوری میکند او آن قدرها که میخواهد سخت و پیچیده بهنظر برسد، سخت و پیچیده نیست.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 52
مردگان دیگر فرمان نمیبرند
نویسنده : هاینریش بل |نویسنده/ علی عبداللهی| مترجم
ستوان گفت: باید استراحت کنیم و ما استراحت کردیم. کنار جنگلی بودیم. خورشید میدرخشید. بهار بود. همه چیز و همه جا آرام بود و ما می دانستیم که جنگ عنقریب به پایان میرسد.
آن هایی که توتون داشتند، شروع کردند به پیچیدن و بقیهمان سعی کردیم بخوابیم چون خیلی خسته بودیم. سه روز غذای کافی نخورده بودیم و پاتکهای زیادی هم زده بودیم. سکوت مرگباری حاکم بود. از دور دست صدای آواز پرندگان میآمد. هوا از لطافت ناب شرجی آکنده بود .
یکهو ستوان بنا کرد به فریاد زدن. فریاد میزد: «هی !» بعد هم عصبانی شد و داد زد:«هی، شما اون جا!» و بعد خون به صورتش دوید و صدایش بلندتر شد: «هوی،شما، اهی، شما، با شما هستم!» بعد دیدم منظورش که بود. آن بالا، در آن طرف جاده کنار جنگل، کسی نشسته خوابش برده بود. سربازی ساده، به درختی تکیه داده و خوابش برده بود. لبخندی شیرین بر چهره کک مکی سرباز نقش بسته بود و ما فکر میکردیم ستوان الان است که از کوره در برود، فکر کردیم الان است که مرد خوابیده از کوره در برود، چون ستوان یک ریز فریاد میزد و مرد خوابیده یک ریز لبخند تحویلش میداد. آنها که شروع به پیچیدن توتون کرده بودند، حالا دست از این کار کشیدند و آنهایی که میخواستند بخوابند، حالا خواب از چشمشان پریده بود و چند نفر هم لبخند میزدند. بهاری شیرین و لطیف بود و ما میدانستیم که جنگ به همین زودیها تمام میشود. یکهو داد زدن ستوان قطع شد، از جا جهید، دو قدمی بالای راه جنگلی رفت و خواباند توی گوش مرد خوابیده. تازه در این لحظه فهمیدیم که مرد خوابیده مرده بود. بدون این که کلمهای بگوید افتاد روی زمین و دیگر لبخند نمیزد؛ بر چهرهاش پوزخندی ترسناک نقش بسته بود و ستوان که رنگش پریده بود، عقب آمد. به ما ابراز تأسف نکرد، از ما پوزش نخواست، ما هم دل مان به حالش نسوخت. چون ما دیگر از این آفتاب دل خوشی نداشتیم، هیچ لذتی از این هوای بهاری لطیف، مرطوب و قشنگ نمیبردیم و برایمان هیچ فرقی نمیکرد که جنگ تمام میشد یا نمیشد. یکهو احساس کردیم همهمان مرده ایم، ستوان هم همین طور، چون حالا او هم پوزخند میزد و اصلا یونیفرم به تن نداشت.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.