
آن شب، ماه نقرهای وسط آسمان بود. من و بابا هم میرفتیم خانه مامان بزرگ که مریض بود. یک دفعه، بابا گفت: چراغهای ماشین خراب شدن!
من گفتم: حالا چطوری بریم؟
بابا گفت: نمیدونم!
ماه نگاهم کرد: نگران نباش! دنبال من بیایین!
بعد توی آسمان راه افتاد. بابا خندید و گفت: دیگه چراغ لازم نداریم!
ماه، با نور قشنگش، جاده را روشن کرد. یک دفعه، ماه رفت پشت ابرها. همه جا تاریک شد. بابا ماشین را نگه داشت: باز همه جا تاریک شد!
ناراحت شدم. ماه هم با ناراحتی از پشت ابرها، نگاهم کرد. آهسته گفت: تقصیر من نبود! این آقای باد... همیشه با ابرها میاد!
توی آسمان، ابرها نشسته بودند روبه روی ماه.
گفتم: ابرها... لطفا کنار برید! ما نور ماه رو لازم داریم!
ابرها گفتند: به ما چه! به آقای باد بگو!
صدا زدم: آقای باد خواهش میکنم کنار برین!
بابا گفت: خیلی تاریکه! نمیتونیم بریم!
من دوباره به ماه و ابرها و آقای باد نگاه کردم و گفتم : طفلی مامان بزرگ!
بابا به آسمان نگاه کرد و گفت: ببینم با کی حرف میزنی؟
آقای باد نگاهی به ما انداخت و گفت: به خاطر مامان بزرگ!
آقای باد ابرها را برد. ماه دوباره با نور نقرهای، جاده را روشن کرد. بابا گفت: آماده باش که داریم از جاده ماه نقرهای میریم!
گفتم: ممنون آقای باد! ممنون ابرها! ممنون ماه نقرهای مهربون!
ماهِ نقرهای دست تکان داد.
ما هم رفتیم تا به خانه مامان بزرگ رسیدیم.