
خانم صاحبخانه میخواست مهمانی بزرگی بدهد. دیگچه را برداشت. همه سبزیها را خُرد کرد. نخود و لوبیاها و عدسها را با هم توی دیگچه ریخت. دیگچه، شروع به سرفه کرد: «آخ گلوم! گلوم گرفت»
دیگ پرسید: «دیگچه جان! چی شده؟»
دیگچه دلش را گرفت: «دلم داره میترکه!»
چیزی نمانده بود، غذاهای دیگچه، سَر برود. خانم صاحبخانه دستش را به کمرش زد و گفت: «نخیر! این ظرف خیلی کوچکه! تازه هنوز رشتهها هم مونده!»
دیگ آهسته به دیگچه گفت: «فکر کنم من میتونم همه این غذاها رو بپزم!»
خانم صاحبخانه کمی فکر کرد. بعد، بخشی از سبزیها، نخودها و لوبیاهای توی دیگچه را توی دیگ ریخت. بعد ملاقه را برداشت و یک بار آشِ توی دیگچه و یک بار آشِ توی دیگ را هم زد. بعد با قاشق کوچکی، آش دیگ و دیگچه را مزه مزه کرد و گفت: «خیلی خوشمزه شده!»
دیگچه، نفس راحتی کشید و به دیگ گفت: «آخیش! راحت شدم!»
آن روز خانم صاحبخانه، تمام سبزیها، رشتهها، لوبیاها و عدسها را بین دیگ و دیگچه تقسیم کرد و گفت :
حالا دو تا ظرف غذا هست؛ یکی بزرگ و یکی کوچک. این طوری راحتتر میتونم آشپزی کنم.
دیگچه هم گفت:
ـ پس یادمون بمونه! ظرف بزرگ تر برای غذای بیشتر! و ظرف کوچک تر برای غذای کمتر!
دیگ و دیگچه آن روز در کنار هم، خوشمزهترین آش رشته دنیا را پختند.
نویسنده : سمیه سیدیان