صـداهای زنـده وطـن
سکوتی طولانی حاکم می شود؛ دیگر بحثی وجود ندارد؛ متوسلیان به جبهه بازگشته تا...
«محمدحسین مهدویان» برای ساخت مستند «آخرین روزهای زمستان» که به زندگی شهید «حسن باقری» میپردازد به پیادهسازی تعدادی از گفتوگوهای رد و بدل شده میان فرماندهان جنگ پرداخته است. در متنی که در ادامه میخوانید یکی از گفتوگوهای رد و بدل شده پشت بیسیم بین شهید «حسن باقری» و جاویدالاثر حاج «احمد متوسلیان» به رشته تحریر درآمده است. این متن پیش از این در شماره 24 مجله «همشهری داستان» منتشر شده است.
احمد متوسلیان آرام، مودب و با احترام سخن میگوید. درعینحال اثری از استیصال و اعتراض هم در صدایش هست. حسن باقری در مقابل، محکم و باقدرت حرف میزند. میخواهد متوسلیان را قانع کند.
متوسلیان: «ما میگیم این خط، این قسمت رو از ما تحویل بگیرید، ما بتونیم بیشتر به کار سازمان دهی برسیم».
باقری: «میدونم. اگه از جنوب رخنه شد با کیه؟»
متوسلیان: «با اونی که اینجا رو تحویل بگیره».
باقری: «نمیتونه این».
متوسلیان: «خب اون رو بذارید زیر امر فجر. مگه منطقه فجر نیست. بذارش زیر امر فجر».
باقری: «عجب بابا! کی رو میگه بذار زیر امر کی؟! آخه این حرف رو میزنی، فکر هم میکنی؟»
متوسلیان: «بله دیگه، برای اینکه اون مجبور بشه، بیاد بچسبونه».
باقری: «زمان نیست. ما فرداشب میخوایم حمله کنیم. این تعویضی اگه بکنه تا فرداشب طول میکشه. ما میخوایم این رو بذاریم تو خط که شب حمله بعد از اینکه شما رفتید جلو، خط خالی نباشه. بابا! ما بیستوچهارساعت، جون بکنیم، چهلوهشتساعت وقت داریم. محاله حمله از پسفردا شب به بعد بیفته. این تیپ هنوز لوازمش تو حمیدیه است. نیروش رو سوار کنه بیاد فرداشب میرسه. تیپی نیست که بتونه خط نگهداره که».
متوسلیان سکوت کوتاهی میکند. انگار میخواهد افکارش را جمعوجور کند. بعد با صدای محکمتری بحث را ادامه میدهد.
متوسلیان: «حاجآقا! من به خدا قسم، مسئله شرعیش رو دیگه از عهده خودمون خارج میدونیم و دیگه نمیتونیم اونجا وایستیم».
باقری: «عجب! اگه یکی رو گذاشتیم اومد پشت رو شست و برد، تکلیفت چیه؟»
متوسلیان: «اون تکلیف دیگه با ما نیست».
باقری: «یعنی تا حالا هرچی امثال وزوایی رو تو این خط شهید دادی، بیان بشورن خط رو ببرن؟ هیچ مسئلهای نیست؟ تو مسئله شرعیش رو به عهده میگیری اگه دورت زدن؟»
متوسلیان: «آره».
باقری: «این جلوی توست حاجیها! اگر از جناح چپ شکافی شد، رخنهای شد، من این رو کتبا مینویسم، شما هم کتبا به من جواب بده، اون تیپ رو میارم میذارم اینجا».
دوباره سکوت حکمفرما میشود. متوسلیان پاسخی نمیدهد. گیج شده است. نمیداند چه جوابی بدهد. دوباره آرام میشود. اما حسن باقری هم سعی میکند متقاعدش کند. برای هر سخنِ او پاسخی آماده دارد.
متوسلیان: «شما خدا شاهده من رو مستاصل کردید!»
باقری: «بحث استیصال نیست. استیصال مال همه است. بحث حفظ اسلامه. من یقین دارم این تیپ بیاد اینجا نمیتونه...»
متوسلیان: «شما اگه بحث حفظ این مطلبه، به این تیپ فجر بگید بیاد بچسبونه».
باقری: «گفتم. از صبح رفتم، الان اومدم».
متوسلیان: «بههرحال ما هم به این نتیجه رسیدیم که دیگه نمیتونیم. یعنی واقعا رسیدیم به آخرش. من امروز اومدم...»
باقری: «چرا به آخرش رسیدین؟ مگه اسلام آخر داره آخه؟»
متوسلیان: «نه نداره. ولی الان ما امروز این پنجمین فرمانده گردانمون شهید شده. دهمین فرمانده گردانمون شهید شده. اونم کسایی که خدا شاهده بهعنوان مسئول تیپ انتخاب کرده بودن».
باقری: «تو یه جایی رو که با خون یه همچین بچههایی حفظ کردی، چهجوری دلت راضی میشه که به سادگی بره از دستت؟»
متوسلیان: «خدا شاهده ما هرموقع داریم می ریم اونجا، با نیرو داریم حرف میزنیم، زل میزنه فقط ما رو نگاه میکنه! یعنی من دیگه اصلا نمیتونم برم اونجا. روم نمیشه بهقرآن برم!»
باقری: «بابا مگه واسه خودت میکنی که روت نمیشه آخه؟»
متوسلیان: «نه. برای خودم نمیکنم. ولی میرم اونجا میبینم نیرو از بس اینجا خون ریخته شده، من رو همینطور نگاه میکنه. میگم آقا پاشو برو، هی نگاه میکنه».
باقری: «حالا اگه یه وقت فردا دورت زدن، چی به همین نیرو جواب داری بدی؟»
متوسلیان جوابی نمیدهد. سکوتی طولانی حاکم میشود. دیگر بحثی وجود ندارد. انگار متوسلیان به جبههاش برگشته تا بازهم مقاومت کند. مقاومتی که به فتح خرمشهر میانجامد.