به رویدادی بزرگ محتاجم
اتفاقی که بی خبر باشد؛
کاش وقتی به خانه برگشتم
کفش های تو پشت در باشد...
مژگان عباسلو
***
امروز
صبحانه من تو بودی
نان گرم و شیر و عسل
روزنامهها و خبر
صبحانه امروزم
برشی از تو بود.
سیرم از این جهان
اشتهای تو دارم
شمس لنگرودی
***
چه غم وقتی جهان از عشق، نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد
من از خوش باوری در پیله خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
فاضل نظری
***
ساعت خانه ما
فصل نمی شناسد
تو که می آیی جلو می رود
تو که می روی، می ایستد!
روشنک آرامش
***
در بقچه ام شکوفه و باران گذاشتم
امروز صبح سر به بیابان گذاشتم
بی خود به انتظار جنونم نشسته ای
در راه عقل چند نگهبان گذاشتم
گفتی که دوستت... ننوشتی نداشتی
این حرف کهنه را سر هذیان گذاشتم
عمری که سوخت پای دلت قابلی نداشت!
هر چند من برای تو از جان گذاشتم
من مادری فقیرم و فرزند خویش را
با درد نان کنار خیابان گذاشتم
حرفی که نیست، می روم از خانه ات، بیا!
این هم کلید! داخل گلدان گذاشتم!
ساجده جبارپور