
مروری بر زندگی روحانی شهید مدافع حرم، «محمد رضایی» شهید لشکر فاطمیون
تعداد بازدید : 119
پیکرش را تا چند روزفقط با دوربین می دیدند...

عسکری-قبل از رفتن آخرین حرفش این بود «من دیگر این جا چیزی ندارم، همه چیزم آن جاست! نترس من لیاقت شهادت ندارم، مطمئن باش شهید نمی شوم و بر می گردم، شهادت برای کسانی است که انتخاب شدهاند.»وقتی به دنیا آمد، مادر صدای اذان صبح را به خوبی میشنید. آرامش حضور محمد با صدای اذان صبح لبخندی از رضایت بر لبان مادر نشانده بود.کمتر کسی از بچه های فاطمیون هست که «شیخ» را نشناسد. او با همه طلبه ها فرق داشت، سنگر به سنگر به سربازان فاطمیون سر می زد! اهل نصیحت کردن نبود، با همه دوست بود و همه او را دوست داشتند. نمونه ای بود که همه شهدا و بازماندگان فاطمیون که او را شناخته و می شناسند، از او به نیکی یاد می کردند. او جزو مسئولان یکی از مدرسه های علمیه مشهد بود اما وقتی احساس تکلیف می کرد، نمی توانست مثل خیلی های دیگر بی تفاوت بنشیند و نظاره گر ظلم آشکار بر فرزندان و شیعیان علی(ع) باشد. این بود که رخت بست و به فاطمیون پیوست.
از بامیان ورس تا مشهدالرضا(ع)
آمدنشان به ایران به خیلی قبلترها باز میگردد. به سال 1358، روزهایی که کودتای کمونیستی و هجوم ارتش سرخ شوروی به افغانستان همه را آواره کرده بود و خانواده رضایی هم چاره ای جز کوچ نداشتند؛ کوچ از منطقه «ورس» در «بامیان» به پاکستان و بعد هم ایران و شهر مشهد...
پدر و مادر از همان روزهای آغاز زندگی عهد کرده بودند نام و نشان فرزندان را بر مدار نامهای اسلامی بگذارند. طاهره، زهرا، حسین علی، مهدی و محمد. البته محمد فرزند آخر خانواده نبود. وی در سال 1364 در بیمارستان شهید هاشمینژاد مشهد به دنیا آمد اما از همان روزهای کودکی هوش و ذکاوتی مثال زدنی داشت و شخصیتش همه را شیفته خود کرده بود.
خانواده او هم همانند بسیاری از مجاهدان افغانستانی، محله گلشهر را برای زندگی انتخاب کردند. او نیز دوره ابتدایی را در مدرسه آیتا... کاشانی گلشهر گذراند. دوره راهنمایی به مدرسه کمال تربیت رفت و دبیرستان را در آموزشگاه سیدالشهدا(ع) در رشته علوم تجربی به پایان رساند.
لابه لای یادداشتهایش درباره کودکیاش این گونه نوشته است: «بچه آرامی بودم. درسهایم را میخواندم و کاری به کار کسی نداشتم. اما توی دوره دبیرستان خیلی شوخی میکردم که البته دردسرهایی هم برایم درست میشد. شاید بر میگشت به دوره کودکیام که کنجکاو بودم و میخواستم با آدمها و همه چیز شوخی کنم. به آتش علاقه داشتم. یادم میآید یکی از روزهای دوران کودکی مقداری لباس را وسط خانه جمع کردم و به خواهرم گفتم برود و کبریت بیاورد. میخواستم آتشی درست و حسابی راه بیندازم! برادرم حسین علی تازه به دنیا آمده بود و مادرم وقتی این وضع را دید ترسید و از آن روز به بعد دیگر من رنگ کبریت را ندیدم.»
سال های نبودن پدر...
دلتنگیهای محمد همیشه برای پدر فراوان بود. پدر اما اکثر ایام نبود و در جنگ افغانستان مجاهد بود و با دشمنان میجنگید. او نیز مثل خیلی از همسن و سالهایش قالی بافی میکرد اما به این کار علاقه نداشت و عاشق مطالعه بود. بیشتر هم کتابهای دینی میخواند؛ کتابهای امام خمینی(ره) و شهید مطهری و بسیاری از کتابهای دینی دیگر و شاید همین انس و الفت با این گونه کتابها بود که او را دل بسته ادامه تحصیل در حوزه علمیه کرد و عزم رفتن به نجف برای ادامه تحصیل داشت و سرانجام در سال 1382 در حوزه علمیه چهارده معصوم گلشهر ثبت نام و تحصیلات حوزوی را آغاز کرد.مادرش وقتی از تصمیم محمد خبردار شد با شوق فراوان به او گفت: خدا را شکر فرزندم ادامه زندگیات را با نور الهی و اهل بیت صیقل بده ...
به آرامش و پول پشت پا زد و رفت...
«مهدی دشتبان» یکی از دوستان شهید درباره او میگوید: یکی از روزهایی که در حوزه مشغول تحصیل بود به دیدنش رفتم. محمد در نهایت سادگی در حوزه علمیه روزگار میگذراند. به او گفتم کاش با خانوادهات به افغانستان رفته بودی و او در جوابم گفت «گاهی فکر میکنم اشتباه کردم و باید با آن ها میرفتم اما خوب که فکر میکنم میبینم این جا با همه جای دنیا متفاوت است. از وقتی درس طلبگی میخوانم انگار خداوند همه چیز به من دادهاست.» من هم بعد از مدتی ازدواج کردم و به تهران رفتم و دیگر تا مدتها از او خبری نداشتم. بعد از مدتها او را دیدم و متوجه شدم به سوریه میرود. سعی کردم او را از ادامه رفتن منصرف کنم اما خندید و گفت: پدرم از افغانستان تماس گرفته و گفته 50 میلیون تومان به تو میدهم اما به سوریه نرو» و من هم گفتم خب چه چیز از این بهتر؟ بمان و کار کن و زندگی تشکیل بده. اما این بار با صلابت خاصی گفت «مهدی جان برای من پول ملاک نیست. بحث چیز دیگری است ... امروز نیروهای داعش و تکفیریها تا نزدیکی حرم آمدهاند و روی دیوارهای حرم شعار مینویسند. تا این حد به ما نزدیک شدهاند. حالا تو از ازدواج با من حرف میزنی؟ از سرو سامان و استراحت می گویی؟» در حقیقت محمد به آرامش و پول پشت پا زد و رفت.دشتبان ادامه می دهد: محمد می گفت بار اولی که آن جا می روی ترس داری، دغدغه خانواده هست، دغدغه عمر و جوانی داری، ولی وقتی مدتی می گذرد، متوجه میشوی که دنیا ارزش خیلی چیزها را ندارد.او می گوید: طرز فکر محمد مادی نبود، دنبال پول و شهرت نبود، طرز فکرش خدایی بود و برای اهل بیت. بعضی وقت ها توی جلسات دعا با هم بودیم؛ شب های جمعه بیشتر. گریه ها و ناله هایش دیدنی بود و حسرت حالش را می خوردم. توی همین جلسات بود که متوجه شدم محمد تعلقش را به دنیا قطع کرده است. همیشه از مسائل سوریه می گفت، از تیپ فاطمیون و شهادت شهدا، از رضا اسماعیلی اولین ذبیح فاطمیون که دشمن بی رحمانه سر از بدنش جدا کرده بود.دشتبان حرف هایش را این گونه ادامه می دهد: در آخرین دیدار می گفت «من این سری می روم و اگر لیاقتی بود شهید میشوم اگر نه می آیم و داماد می شوم.» رفت اما این بار بدون خداحافظی. مدتی از او خبر نداشتم. یک بار شماره اش را گرفتم و دیدم خاموش است. خیلی ناراحت بودم و دایم در فکر محمد بودم. شیخ خواهرزاده ای داشت به نام سیدعلی که خیلی دوستش داشت. آن روز مشغول ناهار خوردن بودیم که در زدند و سیدعلی وارد شد. پیراهن مشکی که تنش دیدم جا خوردم. گفتم محمد کجاست که سیدعلی شروع کرد به گریه کردن و من با حیرت از محل کار بیرون آمد م و داخل گلشهر دور زدم و دیدم همه جا عکس شیخ را به در و دیوار زده اند.
همه نماز شب خوان ها را بیدار می کرد
«مصطفی رحیمی» یکی دیگر از دوستان شهید می گوید: در حوزه علمیه چهار پنج سالی با هم بودیم و زندگی کردیم. شب ها همه طلاب می خوابیدند و فقط چند نفر از بچه ها بودند که نافله شب می خواندند. یکی از آن ها هم شیخ محمد بود. او می دانست چه کسانی اهل نافله شب هستند. به سراغشان می رفت و آن ها را بیدار میکرد. در تمام سال هایی که می شناختمش ندیدم نافله شبش ترک شود.«مهدی رفیعی» یکی دیگر از دوستان شهید می گوید: بسیار به دنیا بی تعلق بود و به من می گفت «مهدی، من طعم دنیا را چشیده ام. من رئیس این مدرسه علمیه هستم. حالا همین را بزرگش کن. حالا تو بگو رئیس جمهوری یک کشور یا چیز دیگر. این همان ریاست است. ریاست این دنیا هیچ مزه ای برای من ندارد. یک زمانی پولدار هستی؛ زمان دیگر کم پول یا بی پول. طعم همه را چشیده ام. هیچ لذتی برایم ندارد.»او ادامه می دهد: با هر کس سریع انس می گرفت و ارتباط برقرار می کرد. با همه همین طور بود. با بچه، با هم سن و سال خودش، با پیرمرد ؛ فرقی هم نداشت. خوش برخورد بود؛ ولی گاهی هم عصبانی میشد. مثلا گاهی یکی می آمد و موتورش را جای ناجوری پارک می کرد و راه مردم را می بست، اعتراض می کرد و ناراحت می شد.
قصه عمامه شهید
یکی دیگر از دوستان شیخ محمد رضایی می گوید: من مسئول آموزش تک تیراندازها هستم بنابراین از بیان نامم معذورم. من در منطقه ملیجه با شیخ رضایی آشنا شدم. حاج آقا رضایی را اولین بار توی پایگاه دیدم. هنگام نماز صبح بود. پیش نماز ما بود و بعد از نماز برای بچه ها صحبت کرد. در میان صحبت هایش هم شوخی میکرد. اولین بار بود که یک روحانی بسیار شوخ و بشاش را از نزدیک می دیدم.او ادامه می دهد: قصه عمامه شهید را قبلا از بچه ها شنیده بودم. ظاهرا تک تیراندازهای دشمن تیر را درست وسط عمامه زده بودند و شیخ تنها چند میلی متر با شهادت فاصله داشت. بعد از آن ماجرا، شیخ همیشه با حسرت از آن عمامه یاد می کرد و حرص می خورد.
قصه شهادت
درباره شهادت شیخ محمد رضایی روایت های مختلفی بیان شده است. در یکی از روایت ها این گونه آمده: «10 شهریور سال 93 بود و شیخ محمد در منطقه جرمانه دمشق بود. قرار نبود توی این منطقه حضور داشته باشد. شهید رضایی رفته بود تعدادی را از مهلکه نجات بدهد که خودش هم به شهادت رسیده بود و پیکر او و چند نفر دیگر همان جا چند روز مانده بود. جنازه ها زیر تیر مستقیم دشمن قرار داشت و امکان آوردن آن ها نبود. از طرف دیگر می ترسیدند که جنازه ها به دست داعش بیفتد. فقط از دور پیکر شهدا و شیخ رضایی با دوربین دیده می شد. به آن ها دسترسی نبود و امکان انتقالشان وجود نداشت. بالاخره روزهای سوم و چهارم رزمنده ها تونل زدند و پیکرها را عده ای با طناب کشیدند و عده ای را از طریق حفر تونل آوردند.»یکی از دوستانش می گوید: تشییعی که برای شیخ محمد رضایی در مشهد برگزار شد تا آن زمان نظیر نداشت. خانواده شیخ در افغانستان بودند و تصور ما این بود که شیخ خیلی غریبانه تشییع خواهد شد اما قیامتی بود روز وداع با شیخ محمد...
* برداشت آزاد از کتاب «شیخ شهید» نوشته سیدسعید موسوی