هانیه غلامی / «دانشجوی سال دوم دندانپزشکی بودم، کمتر از یک سال از شهادت برادرم می گذشت. همیشه در جمع های دانشجویی میگفتم اکنون حضور در جبهه بر درس ارجحیت دارد، باید از کشور دفاع کرد، مدام کلام خمینی(ره) را درمورد ضرورت حضور در جبههها زمزمه می کردم. به دلیل انقلاب فرهنگی، کلاسهای دانشگاه تعطیل شده بود، فرصت را غنیمت شمردم و تصمیم گرفتم راهی جبهه شوم. برادرم تازه شهید شده بود و خانواده دلنگران بودند؛ اما خوب میدانستند که این دختر جوان 21 ساله حاضر است تا آخرین لحظه زندگی اش برای اعتقاد و باورش ایستادگی کند. به من اعتماد داشتند، مخالفت نکردند و من رهسپار صفحه جدیدی از کتاب زندگیام شدم.»
زنان روایتگران روزگاری هستند که مردان لباس رزم به تن می کنند و برای باورشان ایستاده می میرند، ضمیر لطیف این شاهدان عینی می تواند به استواری دماوند باشد؛ آن گاه که چشمان شان قلم می شود و ذهن، برگی سفید که بر آن حماسه مینگارند و میتوانند جنگ، این واژۀ بی رحم را از دریچهای دیگر به تصویر بکشند و اقتدا کنند به سفیر پیام کربلا، زینب کبری(س) آن هنگام که فرمود ما رأیت الّا جمیلا و جز زیبایی چیزی نبینند. در تاریخ 8سال دفاع مقدس بانوان ایران زمین، دوشادوش مردان شان برای حفظ وطن و عقاید و باورهایشان جنگیدند. بعضی سلاح به دست گرفتند، بعضی پشت جبهه پای چرخ خیاطی ها و بسته بندی کردن ارزاق نشستند. بسیاری اشک های دلتنگیهایشان را فروخوردند و خود بر تن مردان شان لباس رزم کردند و بودند دختران و زنانی که در بهداریها و بیمارستانها مرهم بر زخمهای جسم رزمندگان نهادند.
گروه «پلاک عزت» این بار میزبان یکی از بانوان امدادگر در روزهای پرالتهاب و به گفته خودشان سرشار از امید دفاع مقدس است. حشمت گازچی مشهدی، متولد 1338 زاده مشهد، یکی از بانوانی است که از طریق هلال احمر به عنوان امدادگر در بیمارستانهای شهرهای درگیر نبرد نظامی در دفاع مقدس خدمت رسانی کرده است. دختر جوان آن روزها حالا خودش یک مادر است و علاوه بر کسوت دندانپزشکی، دغدغههای زیادی برای نسل جدید و چالشهای فرهنگی پیش رویشان دارد. آنچه میخوانید گفت و گوی روزنامه خراسان با این امدادگر دفاع مقدس است.

دستگیری توسط ساواک
در یک خانواده مذهبی و سنتی به دنیا آمدم، بسیار علاقهمند بودم که ادامه تحصیل بدهم. بعد از پایان دور متوسطه، رشته دندانپزشکی در دانشگاه مشهد پذیرفته شدم. از همان ابتدای ورود به دانشگاه شروع به فعالیت سیاسی کردم و در جریانهای مختلف ضدشاه حضور داشتم. از جمله در اولین راهپیمایی زنان (17 دی سال 1356 ) که از طرف مکتب اسلام شناسی،زیرنظر مرحوم آیت ا... شیرازی امام جمعه مشهدبود، برگزار شده بود و دختران و زنان محجبه دانشجو و مکتبی و ... حضور داشتند، شرکت کردم. در آن راهپیمایی من و یکی- دو نفر دیگر توسط ساواک دستگیر شدیم. بعد از یک هفته با تحت فشار قرار گرفتن رژیم توسط بزرگان و علما آزاد شدیم.
برادرم شهید شد
بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ که تقریبا همزمان بود با انقلاب فرهنگی دانشگاه و تعطیل شدن کلاسهای درس، فعالیت در دانشگاه برای من شکل دیگری یافت، هر روز پیکرهای شهدا آورده می شد و در تشییع شرکت میکردیم و ما وظیفه خودمان میدانستیم در زمینه ارتباط با خانواده شهدا به ویژه مادرانشان اهتمام داشته باشیم تا این که شهادت برادرم در خرداد سال 60 همدلی من با خانواده شهدا را مبدل به درک مستقیم این اتفاق کرد. هر روز به رفتن جبهه فکر می کردم، هنوز درسم تمام نشده بود، از طرفی در آن شرایط به دندان پزشک نیاز نداشتند، بحث مجروحان جنگ بود. به همین دلیل، بعد از گذراندن دورههای امداد و نجات آبان سال 61 از طریق هلال احمر با دو خانم دیگر به جنوب کشور رفتیم و در بیمارستان «گلستان» اهواز مشغول به کار شدیم.
قلب مجروح
مجروحان ابتدای امر به بیمارستان صحرایی برده میشدند و از آن جا به بیمارستان گلستان اهواز منتقل میشدند. مدتی آن جا بودیم و بعد از آن به نقاهتگاه هفت تیر، پایگاه شکاری دزفول رفتیم. آن جا سالن بزرگی را مجهز کرده بودند به تخت و وسایل امداد. کار ما رسیدگی به مجروحان بود، تزریق، سرم، پانسمان و مسائل بهداشتی که باید برای شان انجام میدادیم. یادم هست عملیات محرم بود و بعد از آن عملیات رمضان. تعداد مجروحان خیلی زیاد شده بود. به خاطر نبود امکانات بعضی از خدمات جراحی در همان قسمت مربوط به اورژانس انجام می شد، من به چشم خودم دیدم که قلب یک مجروح از سینه خارج شده بود و کارهای احیا را روی آن انجام میدادند و معتقدم بسیاری از پیشرفتهایی که ما در حوزه پزشکی داریم مرهون همان شرایط سخت آن روزهاست.
ترسی در میان نبود
هر روز بمباران بود و احتمال این که بیمارستان یا محل اقامت ما هدف قرار بگیرد وجود داشت، اما ترسی در میان نبود، به شوخی می گفتیم لیاقت شهادت نداریم. در بین خانمهایی که آن جا کمک میکردند تعدادی از مادران شهدا نیز حضور داشتند و همه مادر صدایشان میکردیم. بعضی دو فرزند عزیز خود را از دست داده بودند و حالا به دیگر رزمندگان خدمت میکردند. شاید دیدن آن همه مجروح با دست و پای قطع شده و آسیبهای بدنی زیاد در حالت عادی باید مرا بسیار متزلزل میکرد، ولی من چون به راهی که این جوانان در دفاع از نظام اسلامی و کشور داشتند ایمان داشتم چیزی جز زیبایی نمیدیدم. شاید باورش سخت باشد ولی آن رزمندگان زخمدیده به قدری روحیه خوبی داشتند که به جای آن که ما به آن ها امید دهیم آنها باعث امید و دلگرمی ما بودند. جوانهایی در سنین مختلف با شرایط زندگی متفاوت، اما همه باورشان این بود در راهی میجنگند که امام حسین(ع) برایش مبارزه کرده است . ایثار و ازخودگذشتگی آنها واقعا قابل تحسین بود. هنوز مجروح بودند اما دوباره عزم رفتن به منطقه را داشتند، نگاه شان به شهادت فقدان و از دست رفتن نبود بلکه سماع عاشقانه برای خداوند را تداعی میکرد.
سخن امام(ره) برایم حجت بود
دانشگاه باز شده بود، مادرم تماس گرفت و گفت برگرد، تفأل به قرآن زدم، آیهاش یادم نیست اما مضمونش را به خاطر دارم این بود: «اگر جهاد در راه خدا از بودن با پدر و مادر و خانواده بهتر است، جهاد کنید.» پس تصمیم گرفتم بمانم و به همین دلیل یک سال دیرتر دوره درسم تمام شد. بعد از یک دوره تقریبا 6 ماهه به مشهد برگشتم. در دانشگاه با دیگر دانشجویان در این موضوع گفت و گو داشتیم و من باز هم میگفتم درست نیست این جا بمانیم و صرفا درس بخوانیم، فرزندان دیگران برای دفاع از کشور به شهادت برسند و بعد از اتمام جنگ این ما باشیم که مسئولیتها را به دست بگیریم؛ بدون آن که نقشی در دفاع از کشور داشته باشیم. به همین دلیل، سال 64 همراه گروهی از دانشجویان مجددا راهی شدیم که این بار به غرب کشور و به منطقه سنندج رفتیم. آن زمان درگیریهای کومله علاوه بر جنگ در غرب کشور وجود داشت. با این حال، مردم محلی با خونگرمی بسیار از ما استقبال کردند. دیدن محرومیتها و کمبودهای آن منطقه باعث شد سال 65 بعد از اتمام درسم برای گذراندن طرح باز هم به آن جا بروم. شاید درکش برای بعضی از افراد نسل جدید سخت باشد، هر چند میدانم جوانهای امروز با وجود تنوع دیدگاههای شان همچون جوانان آن زمان مدافع کشور و آرمانهای شان هستند. اما برای من سخن امام خمینی(ره) حجت بود و وقتی میشنیدم که امام(ره) حضور در جبهه را لازم میدید این موضوع برایم از همه چیز مهمتر میشد. آن سالها، کتابهای شهید مطهری و مرحوم شریعتی را میخواندم و نگاهم به شخصیت زن این گونه بود که صرفاً نباید در خانه بنشیند بلکه باید فعالیت اجتماعی داشته و نقشآفرین باشد.دکتر گازچی مشهدی به دلیل گذر بیش از 30 سال از جنگ بسیاری از جزئیات را به خاطر نداشت اما با اطمینان میگفت آن روزها با وجود تمام سختیها و خطراتش بهترین روزهای زندگی من بود، در تمام این سالها، حتی یک لحظه هم از مسیری که طی کردهام پشیمان نیستم و اگر در موقعیت مشابه قرار بگیرم باز هم همان گونه عمل خواهم کرد.