علیاصغر داوری
به خدا عشق به رسوا شدنــــش میارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش میارزد
دفتر قلــب مـــرا واکن و نــــامی بــــنـــویس
سند عشق به امضا شدنش میارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش میارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش میارزد
با دو دست تو فروریختــنِ دمبهدمم
به همان لحظه برپا شدنش میارزد
دل مــن در سبدی عشق به نیل تو سـپرد
نگهش دار به موسی شدنش میارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غــــــــــزلـم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد
***
علیرضا جهانشاهی
شده یک روز سرد پاییزی
مرگ، امّید آخرت باشد
آن چه در خاک دفن میکردی
پارههای برادرت باشد
شده در نیمههای آذرماه
نیمی از تو بدل به آب شود
آن که رفته است و برنمیگردد
دوستت، نیم دیگرت، باشد
خیره در نقطهای بمانی و بعد
از درون شقهشقه باشی و بعد
یکطرف آفتاب چشمانت
یکطرف چشمه سرت باشد
بنشینی ببینی ای بیداد
صورتش مثل برگ سدر شده
دیدن چشمهای رک زدهاش
پلک تا پلک، کیفرت باشد
بنشینی، نه شیون و نه سکوت
دلتنگ تو را تکان ندهد
خاطراتی که در سرت داری
زخمهای مکررت باشد
از توای دوست بیش از اینها آه
از جهان لا اله الا ا...
آن چه در دل بماند و نرود
زخم ا... اکبرت باشد
پاشو از خاک تیره سر بردار
کلماتی بگو که میخواهم
آخرین جملهای که میشنوم
از دهان معطّرت باشد
***
محمد صابری تولایی
پدرم هر غروب از سرکار
آسمان را به خانه میآورد
غربت دستهای خالی او
بوی نان را به خانه میآورد
صورت تیره، ریش و موی سپید
قطرات زمخت خون و عرق
مادیان سیاه بر گرده
سبلان را به خانه میآورد
چای و قلیان به راه بود و پدر
اسب میشد برای سرمه و سیب
باز این مهربان دستآموز
هیجان را به خانه میآورد
بر سر سفره جایتان خالی
روزهای بدون بعدازظهر
کِیفمان کوک بود وقتیکه
میهمان را به خانه میآورد
آه! آن شب شب سیاه ـ حسود
مادر از ترس دار قالی شد
چشمهای پدر درشت شدند
کوچه، خان را به خانه میآورد
پدرم رفته بود صبحی زود
با همان میهمان ناخوانده
او که هر بار با دولول خودش
ناگهان را به خانه میآورد
ناگهان زد به کوه از غصه
و من از انتظار دق کردم
دو شب بعد نعش خونی او
مادیان را به خانه میآورد