یک رویکرد متفاوت به ادوار مختلف زندگی سردار سلیمانی، از کودکی تا شهادت
تعداد بازدید : 122
حاج قاسم؛ محور وحدت و الفت
جواد نوائیان رودسری – سه سال از عروج مظلومانهاش میگذرد، از پروازش با پیکر «اِرْباً اِرْباً»؛ هنوز اما، نوشتن از او سخت است؛ نوشتن از انسانی که پله پله بالا رفت تا به ملاقات خدا برسد. آن روزها، روزهای تلخ دیماه 1398 را میگویم، فکر میکردیم مصیبتی بزرگ بر سرمان نازل شده است و تکیهگاهی عظیم را در برابر سیل دشمنان از دست دادهایم، اما چندی که گذشت، فهمیدیم که مصیبت، بیشتر از آن است که حتی در فهم و ادراک ما بگنجد؛ حاج قاسم، ترجمان همه آن ارزشهایی بود که در سراسر عمر، در تمام آموزههای دینی و ملیمان، برای اوج خوب بودن، قرار گرفتن در انتهای انسانیت، نهایت شجاعت و از خود گذشتگی و شناخت مفهوم عمیق «شهادت را زیستن»، فرض میکردیم. او فقط در میدانهای نبرد، در کشاکش سختترین لحظاتی که جانها را به لب میرسانَد و آدمیان را وا میدارد که به لقای پروردگار بیندیشند، قهرمان مردم ایران و چه میگویم، قهرمان همه مستضعفان عالم نبود. برای کسی که عصاره همه خوبیها را بر دوشِ روح بلند و بزرگش حمل میکرد، فرضِ چنین گستره محدودی از خوبی و تعالی، منصفانه نیست. حاجقاسم، بیش از آن که مرد نبرد باشد، مرد میدان جهاد اصغر، سردار میدان جهاد اکبر بود؛ میدانی سخت و دشوار که هر کسی از آن سربلند بیرون نمیآید. حاجقاسم، در دوران ما، عامل راستین دستور آیه شریفه «أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم» بود؛ دعوای بین خودیها، آزارش میداد؛ نه این که بخواهد همه را در ظاهر و باطن، یک دست و بدون تفاوت ببیند، نه! خوب میدانست که ذات بشر و عنصر سیال و بالنده تعقل و تفکر در او، برانگیزاننده نقدها و نظراتی است که لاجرم، آب خیلی از آن ها با هم به یک جوی نمیرود؛ اما آرزو داشت که همین حرفها، همین نقدها و شبیه نبودنها، تحت تأثیر فضایی باشد که در آن، دوستی، برادری، اُلفت و مهربانی، بر هر چیز دیگری میچربد؛ حاج قاسم، همه را، همه آن هایی را که دوستشان داشت، همه کسانی را که برای امنیت و آسایش آن ها از جان مایه میگذاشت، زیر یک پرچم میخواست؛ با صمیمیتی که در باورهای مشترک انسانی ریشه دارد، همان باورهایی که داشتن شان، فضا و رابطه همه آدمها را، فارغ از این که چه فکر، اعتقاد یا حتی دینی دارند، از عطر خوشبوی اُلفت آکنده میکند و همه آن هایی که در این جبهه حضور دارند، در یک صفت مشترک اند؛ آزادهاند و زیر بار ذلت زیستن و خانه به دشمن واگذاشتن را بر نمیتابند، دوست ندارند در بندگی زنده بمانند و مرگ را بر چنین حیاتی ترجیح میدهند. کنایه غریبی است؛ این که دوستداران حاجقاسم، انسانهایی از این جنس هستند؛ حاج قاسمی که خود، دل باخته راه سیدالشهدا(ع) بود، همان امام شهیدی که غربتش را اینگونه فریاد زد: «إِنْ لَمْ یکنْ لَکمْ دِین؛ فَکونُوا أَحْرَاراً فِی دُنْیاکم»؛ اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید؛ گویی میشود از این دوست داشتنها، از این مهر ورزیدنها و اشک ریختنها در سوگ «سردار دلها»، باز هم شمیم بهشتی «حُبُّ الحُسَینِ یَجمَعُنا» را استشمام کرد. هرچند که در 13 دیماه 1398، حیات ظاهری حاجقاسم به پایان رسید، اما او، به عنوان شاگرد برجسته راه سیدالشهدا(ع)، همچنان حیات معنوی دارد و یادش، خاطرهاش و از آن مهم تر، مکتب انسانیاش که شعبهای از مکتب امام حسین(ع) است، پایدار میماند و بر مسیر آزادگان و مبارزانِ علیه بیداد و استکبار، نورافشانی میکند.
فصل رویش
دوران کودکی و نوجوانی سردار، در فضایی لبریز از صفا و صمیمیت طی شد. اوضاع اقتصادی در «رابُر» کرمان، زادگاه وی – که در 20 اسفند سال 1335 در آن جا چشم به جهان گشود – هنگامی که حاجقاسم دورانِ پیش از جوانی را میگذراند، خوب نبود؛ اما به حکم مسئولیت پذیری ذاتیاش، میدانست که باید برای رفاه خانواده، برای نجات پدر از گرفتاری بدهیها که باری شده بود روی دوشش، تلاش کند، بدود و فداکاری کند. سطر سطر کتاب «از چیزی نمیترسیدم»، مشحون از همین احساس است؛ کتابی که تنها دستنویس حاجقاسم است از زندگیاش، زندگی نامهای که متأسفانه ناتمام ماند و مشغله سردار، اجازه تمام کردنش را نداد. با این حال، خواندن همان صفحات محدود، کافی است تا بفهمی، حاجقاسم، چگونه حاجقاسم شد؟ چگونه آن جوهر مردانگی و شرف را در وجودش پرورش داد؟ چگونه یاد گرفت که اعتقاداتش را با هیچ چیز معامله نکند و حواسش به دور و برش باشد؛ به خانواده، به دوست، به مسلمانان، به آدمها: «نگاهی به من کرد و گفت: اسمت چیه؟ گفتم: قاسم. گفت: مگه درس نمیخونی؟ گفتم: ول کردم؟ پرسید چرا؟ گفتم: پدرم قرض دارد. اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: آقا تو رو خدا، به من کار بدید! اوستا دلش به رحم آمده بود، گفت: میتونی آجر بیاری؟ گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کردم.» میخواست خانواده را، هر طور که شده، دور هم نگه دارد. برای همین از جان مایه میگذاشت. وقتی بزرگ تر شد، مرزهای اطرافش را هم بزرگ تر کرد، به تدریج همه آدمهای خوب، همه آدمهای آزاده، شدند عضو خانواده حاج قاسم. حالا او، برای حفظ این خانواده، برای نگه داشتن وحدت و الفت در آن، از جان مایه میگذاشت و شهید شد تا این خانواده، برقرار بماند.
فصل شکفتن
حاج قاسم شروع جوانیاش را با انقلاب گذراند؛ 22 ساله بود که 22 بهمن از راه رسید، اما قبل از آن هم در اعتراضات و راهپیماییهای کرمان، حضور فعالی داشت؛ میدانید، هیچ وقت آدم بیتفاوتی نبود. وقتی انقلاب پیروز شد، او هم تصمیم گرفت که به سپاه پاسداران بپیوندد؛ سال 1358 این تصمیم را عملی کرد. حاجقاسم، خیلی زود در میان بر و بچههای سپاه شناخته شد و رفت به واحد آموزش و آن جا، در پادگان قدس کرمان، مسئولیت آموزش نیروها را به او واگذار کردند. لابد میگویید: خب، حتماً آدم با استعدادی بوده است و میتوانسته نیروها را آموزش بدهد و نظم را برقرار کند؛ حرف درستی است، اما همه ماجرا این نبود. خاطرات «آن بیست و سه نفر» را که میخوانی، تازه میفهمی که اخلاق حاج قاسم و مهربانیهایش، حتی از چهره جذاب و مردانه او هم، دلچسبتر بود؛ پاسدارها و بسیجیهای جوان، خیلی زود با او صمیمی میشدند؛ آن جا هم، در پادگان قدسِ کرمان، حاج قاسم محور الفت و وحدت بود؛ همه را یکدل میکرد. به همین دلیل، در سال 1360، او را فرمانده لشکر 41 ثارا... کردند؛ لشکر سپاه در کرمان. حالا دیگر حاج قاسم، شخصیتی ملّی شده بود؛ رشادتهایش در والفجر8، کربلای 4 و کربلای 5، ورد زبان همه رزمندهها بود. دو بار مجروح شد که یک بارش به دلیل جراحتهای شدید، تا مرز شهادت پیش رفت، اما قسمت نبود که برود، هرچند که خیلی دوست داشت، این موضوع را بعدها و در مراسم ترحیم سردار شهید حاج احمد کاظمی، همه فهمیدند؛ دوربینها، بیتابی حاجقاسم را برای پیوستن به یار قدیمی و دوست صمیمیاش شکار کردند. جنگ که تمام شد، حاج قاسم برگشت به کرمان، همه همّ و غمّش را گذاشت برای امنیت منطقه. اشرار امان مردم را بریده بودند، میآمدند، چپاول میکردند، میکشتند و میرفتند. برای حاج قاسم، ناراحتی مردم قابل تحمل نبود، شبها خواب نداشت. بارها پیش میآمد که چند روز نمیخوابید تا بتواند با تلاش شبانهروزی به نتیجه مطلوب برسد. حالا همه میدانستند که او، فرشته امنیت مردم مهربان کرمان و ملکه عذاب اشرار ناجوانمرد است. تلاشهای مداوم حاج قاسم و یارانش در سپاه، بالاخره نتیجه داد و امنیت، دوباره مهمان زندگی مردم منطقه شد؛ وحدت و اُلفت دوباره به زندگی آن ها بازگشت.
فصل بالیدن
سال 1376ش در زندگی حاج قاسم یک سال بسیار مهم است؛ بعد از سالها تلاش در جبهههای دفاع مقدس و مبارزه با اشرار، رهبرانقلاب او را به عنوان فرمانده سپاه قدس منصوب کردند. لباس این منصب، بر تن هیچ کس به اندازه حاج قاسم اندازه نبود. آن روزها، روزهای اوج درگیری در افغانستان بود. مجاهدان افغانستانی که در آتش اختلافات داخلی میسوختند، با پدیدهای به نام طالبان و جریانی به نام القاعده روبهرو شده بودند. آتش جنگ و اختلاف در سرزمین افغانستان شعله میکشید؛ در آن سرزمین ماتمزده، نه خبری از الفت بود و نه اثری از وحدت. حاج قاسم با آن شجاعت و سرِ نترسی که داشت، رفت به افغانستان، با احمدشاه مسعود، شهید ملی افغانستانیها دیدار کرد. سعی کرد میانجی دعواها شود و آشتی را برقرار کند. برای حاج قاسم، حضور در افغانستان، یک تجربه طلایی بود و مجالی برای بالیدن و پروراندن استعدادهایش. آن جا بود که علاقهاش را به اُلفت و وحدت، بیشتر از هر زمان دیگر حس کرد. مجاهدان افغانستانی، در چهره این فرمانده عالیرتبه ایرانی، آرامشی میدیدند که نمیشد جای دیگری سراغ گرفت. خیلیها، همان موقع دوستدارش شدند و دوستیشان با سردار، برقرار ماند و بعد، خودش را در تشکیل تیپ فاطمیون و دفاع از حرم حضرت زینب(س) نشان داد. تجربههای حضور در افغانستان، سال 1385ش و در جریان جنگ 33 روزه، به کار سردار آمد. او از مدتها قبل، به واسطه مسئولیتی که در سپاه قدس داشت، با رزمندگان حزبا... لبنان و فرماندهان شجاع و پرشور آن ها، آشنایی پیدا کرده بود. به همین دلیل، در آن معرکه عجیب و غریب، هنگامی که ضاحیه جنوبی بیروت در آتش سنگین بمباران هواپیماها و موشکهای اسرائیلی میسوخت، تصمیم گرفت در وسط صحنه نبرد بماند. حاج قاسم، بعدها خاطراتش از آن شبهای پرهراس را واگویه کرد؛ شبهایی که در کنار سیدحسن نصرا... و عماد مغنیه، بیهراس از مرگ، گرد یک میز، در اتاقی کوچک و کمنور، واقع در ضاحیه جنوبی و به عبارت بهتر، وسط میدان جنگ، مینشستند و برای ایستادگی در برابر ارتش تا بن دندان مسلح صهیونیست، طرح ارائه میکردند. خیلیها به حاج قاسم توصیه کرده بودند که میدان را ترک کند و به ایران یا لااقل سوریه برود؛ اما حاجی، مردِ ترک میدان نبود؛ نه فقط به خاطر این که شوق شهادت داشت، بلکه به این دلیل که میدانست این وظیفه خطیر، جز با پایمردی به انجام نمیرسد؛ او، مانند هر مسلمان آزادهای، اعتقادی راسخ به «إِحدَى الحُسنَیَینِ» داشت. حاج قاسم هر کاری از دستش بر میآمد، برای بر و بچههای مقاومت لبنان انجام داد؛ آن ها پیروز شدند، یک پیروزی شیرین و به یادماندنی. در همان سالها بود که حاج قاسم با نیروهای مقاومت فلسطینی و حماس، ارتباط تنگاتنگ پیدا کرد. حمایت از مبارزانی که برای بیرون راندن صهیونیستها از خانه و کاشانهشان، کمر همت بسته بودند.
فصل عروج
سال 1392ش، داعش در عراقِ دوران پساصدام متولد شد؛ پسماندههای حزب بعث و وابستههای گروهک القاعده، دو گروهی که در ایجاد آن ها به دست آمریکا هیچ تردیدی نیست، دور هم جمع شدند تا یکی از وحشیترین جریانهای سیاسی - نظامی تاریخ جهان را خلق کنند. داعشیها فقط برای گرفتن زمین نمیآمدند، میآمدند تا مردم را سلاخی کنند. جنایات آن ها، مو بر اندام بینندگان راست میکرد؛ سر میبریدند، حتی سرِ کودکان را، دختران را به بردگی و اسارت میبردند، آدمها را زنده زنده میسوزاندندو... عراق در بد وضعی قرار داشت. وقتی موصل در 1393ش سقوط کرد، داعش راه افتاد به سمت جنوب، تا برود سر وقت شهرهای مقدس شیعیان؛ هدفش کربلا و نجف بود. حاج قاسم خودش را به سرعت رساند به عراق. همه امکانات را بسیج کرد و همه تجربیاتش را به کار گرفت؛ اصلاً حشدالشعبی، نیروهای مردمی عراق برای مبارزه با داعش، بر بستر همین تجربیات شکل گرفت. «آمرلی» با پایمردی او و یارانش آزاد شد و اگر حاج قاسم و نیروهای جان برکفش نبودند، اقلیم کردستان میشد لقمه چرب و نرم دیگری برای داعش. همزمان، سوریه هم در آتش شورش و جنایات تکفیریها و جریانهایی مانند «النصره» میسوخت؛ حرم حضرت زینب(س) در دمشق، در معرض هجمه تکفیریها قرار داشت. این جا بود که افغانستانیهای تیپ فاطمیون و پاکستانیهای تیپ حضرت زینب(س)، با فرماندهی و هدایت حاج قاسم، وارد میدان شدند؛ جانشان را گذاشتند کف دستشان تا نگذارند حرم بانوی کربلا به دست حرامیها بیفتد و حاج قاسم، باز هم در وسط معرکه ماند. او تا سال 1396ش که طی نامهای به رهبر انقلاب، پایان سیطره داعش و عوامل این گروهک خونریز را در سوریه و عراق اعلام کرد، یک لحظه آرام و قرار نداشت. اما پیروزی بزرگ او، یعنی پیروزی خط مقاومت، یعنی بینی استکبار را بر خاک مالیدن، یعنی آمریکا، اسرائیل و رژیم سعودی را ناکام گذاشتن و این مسئله، برای آن ها که خواری ملتهای آزاده را میخواهند، قابل پذیرش نبود. آن ها که تحمل وجود سردار شجاع اسلام و ایران، شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی را نداشتند، ناجوانمردانه، در سحرگاه روز 13 دی سال 1398ش، او را به آرزوی دیرینهاش رساندند؛ شهادت. این چنین بود که پرچمدار الفت و وحدت، از دنیای فانی عروج کرد و به ملکوت اعلی پرکشید.