پاییز دیگری است، بهاری نیامده است
با لشکر پیاده سواری نیامده است
عشق است موج گمشده خاطرات من
این موج لحظه ای به کناری نیامده است
در پاسخ سوال دل از عشق باز هم
این عقل نابه کار به کاری نیامده است
میخانه ای پر از تب و تابم که مدتی است
سمت من خراب خماری نیامده است
ای دل چه کرده ای که پس از سال ها هنوز
در خانه ات نمازگزاری نیامده است؟
در ایستگاه یخ زده خاطرات من
یاری نیامده است، قطاری نیامده است
دیگر به حرف پنجره ها اعتبار نیست
پاییز دیگری است، بهاری نیامده است
امیر علی سلیمانی
***
گله دارم گله از نحسی اقبال خودم
می دوم پشت سر مرگ به دنبال خودم
من شمردم به سر انگشت خودم سی سال است
داده ام وعده امسال به هر سال خودم
چون کلافی که به دندان گره اش باز نشد
چشمت انداخت مرا بازبه چنگال خودم
هیچ کس بیشتر از من به خودم راست نگفت
شده ام آینه عبرت امثال خودم
سایه ظهر تموزم که به هر جا رفتم
شدم از چرخش خورشید؛ لگد مال خودم
دور تادور مرا این همه دیوار گرفت
کاش یک پنجره هم بود فقط مال خودم
آرزوهایم اگر دورتر از دست من است
می کشم منت پرواز هم از بال خودم
توبه از عشق مکافات خودش را دارد
این منم.. من که شدم باعث اغفال خودم
سعید تقی نیا
***
یکی نبود و یکی بود و من مقابل اویم
شروع قصه بغض پلنگ های گلویم
دوباره او تو نبودی که با فرار پلنگی
مسیر آمدنت را به دست اشک بشویم
پس از تو من خفه ام در دهان مردم این شهر
و مثل پچ پچ مشکوک رازهای مگویم
«صلاح کار همین جا منِ خراب همین جا»
ببخش حضرت حافظ که باز مست سبویم
که اوست وحشت بدمستی تمام غزل ها
فرشته ای که تفنگی نشانه رفته به سویم
تو عاقلی و مبادا که در مزارع قلبت
جوانه ای زده باشم که عاشقانه برویم
بیا و تخت مرا با تنت به ماه بچسبان
که من کلافه ام از این پلنگ های پتویم
مجتبی فدایی