- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
چند روز قبل ویدوئویی از دختری پر اراده در فضایمجازی پخش شد که در آن با صورتی پر از آثار سوختگی، مشغول درددل مقابل دوربین یکی از میکاپ آرتیستهای اینستاگرام است. «مونا محمدی» که برای اولین بار از صورت بدون ماسک خود رونمایی کرده، با اشاره به سرگذشت غمانگیز خود از بدو تولد، به دلایل مهاجرتش به تهران پرداخت. دختری کرد تبارکه در کودکی پدر و مادرش را ازدست می دهد، در نوجوانی تا پای مرگ می رود و این روزها برای تهیه هزینه عمل جراحی صورتش با مشکلات دست و پنجه نرم می کند. انتشار این ویدئو باعث شد به دنبال مونا بگردیم تا داستان زندگی پررنجش را از زبان خودش نقل کنیم. زندگی توأم با سختیها و مملو از آزمونهای صبر که هر بار مونای داستان ما سربلند از آن خارج میشود.
از 2 سالگی با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکنم
«محمدی» 21 ساله از استان کردستان و دارای اصالتی کرد است. راجع به دوران کودکی و نوجوانی خود میگوید: «دو ساله بودم که پدر و مادرم فوت شدند و از آن سال به بعد همراه پدربزرگ و مادربزرگپدری ام زندگی میکنم. در 13 سالگی به دلیل حادثه آتشسوزی آبگرمکن با سوختگی مواجه شدم. در آن زمان پزشکان شهرمان گفتند که این بچه زنده نمیماند و این شد که به بیمارستان تبریز منتقل و حدود دو ماه در بخش مراقبتهای ویژه این بیمارستان بستری شدم. بعد از ترخیص از بیمارستان هم در خانه توسط عمهها و مادربزرگم نگهداری شدم.»
پدر بزرگ من هم سکته کرده است
پدربزرگ مونا هم که در بستر بیماری است، یکی دیگر از مشکلات این روزهای اوست. «محمدی» در این بار میگوید: «خبر بد اینکه از حدود سه هفته پیش پدربزرگ من سکته مغزی کرد و الان نصف بدنش لمس است. من مجبور شدم دو هفته با ایشان باشم و از آن جا که الان همه زندگی من این دو نفر هستند، با بیماری پدربزرگ انگار دوباره مرگ خودم را دیدم. با خانواده مادری هم که از وقتی بچه بودم و داییام، پدر من را کشت ارتباطی ندارم. البته باید بگویم ایشان در زندان بود و قرار بود وقتی به سن قانونی میرسم راجع به قصاص یا بخشش ایشان تصمیم بگیرم اما قبل از سن قانونی من در زندان فوت شد».
بارها در مطب دکتر گریه کردم
مونا که بعد از سوختگی نیازمند عملهای زیادی بوده از مواجههاش با این عملها و دردسرهایش میگوید: «بعد از یک مدت به عملهای ترمیمی رسیدم، مثل عملهایی که برای باز شدن دست و لبها یا بهبود قدرت حرکتی انجام دادم ولی برای بعضی عملهای زیبایی هر بیمارستانی که رفتم از 15 خرداد تا مطهری میگفتند درست نمیشود و باید تا آخر عمر اینطور زندگی کنی. بعدها فهمیدم به دلیل نداشتن پول و اطلاع از شرایط زندگی من بوده است. بارها در مطب دکترها گریه کردم اما خب هیچفردی دلش برای من نسوخت».
برای پرستاری به من کار نمیدادند
مونا که بعد از همه این اتفاقات خانهنشین شد، از افسردگی و تصمیم خود برای مهاجرت به تهران میگوید: «افسردگی گرفتم و دور همه چیز را خط کشیدم و یک مدت خانهنشین شدم. بعد این فکر به ذهن من رسید که به تهران بیایم. در این شهر هم در یک شرکت پرستاری مشغول کار شدم اما به مشکلی که برخوردم این بود که سنم کم بود و هیچفردی یک دختر 19-20 ساله را برای پرستاری یک پیرزن و پیرمرد قبول نمیکرد. همچنین میگفتند تو خودت نیازمند مراقبت توسط چند پرستار هستی و الان میخواهی پرستار کسی شوی که نیازمند مراقبتهای ویژه است؟ گذشت، تا اینکه با من تماس گرفتند و پیش یک خانم مسن کرونایی رفتم که احتیاج به مراقبهای ویژه مثل لگن داشت. من با وجود چند ماسک حدود سه ماه در یک خانه با ایشان زندگی کردم و با این که برای جابهجایی آن خانم و استحمام ایشان مجبور بودم خیلی نزدیک شوم اما خداروشکر به کرونا مبتلا نشدم».
روزی که به من تهمت دزدی زدند
«کار جدید من حسابداری داخل یک غرفه میوهفروشی بزرگ بود». مونا با توضیح این جمله به سراغ توضیح کار دومش میرود و میگوید: «صاحب آن جا یک آقای 40-50 ساله بود که وقتی با شرایط زندگی من آشنا شد به من پیشنهاد کار داد. اول هم گفت تو را مانند خواهرزاده خودم میدانم که اتفاقا هم نام او هم هستی و همه جانبه از تو حمایت می کنم. اما بعد از یک هفته به من پیامی داد که با خواندن آن خیلی ناراحت شدم. من سختی کشیده ام اما به اصطلاح سر سفره و در خانوادهای مذهبی بزرگ شده ام و مثل کسانی نیستم که تا یک ذره سختی میکشند از خدا ناامید می شوند. من میدانم همه این مشکلات امتحان خداست. اما خب بعد هم ایشان به من تهمت دزدی زد و خدا را شکر توانستم ثابت کنم که دزد نیستم.»
سرمایهام را در دستفروشی از دست دادم
مونا با توضیح سختی کار پرستاری از نحوه آشنایی با دستفروشی در مترو خبر میدهد و میگوید: «نمیدانید چقدر کار پرستاری سخت است. همینقدر بگویم که در 20 سالگی دیسک کمر گرفتم و بارها با وزن 50 کیلویی آدمهایی با وزنهای 70 یا 80 کیلویی را جابهجا کردم. برای همین تصمیم گرفتم تمام پولی را که از پرستاری پس انداز کرده بودم جنس بخرم و بفروشم که متاسفانه سرم را کلاه گذاشتند و همان پس انداز کمی که برای پول عملم جمع کرده بودم هم از بین رفت».
ناامید نشدم و با دست فروشی خرج عمل دستم را درآوردم
«هرچند بعضیها من را به تمسخر گرفتند اما خیلیها هم بودند که میگفتند درود بر شرفت». مونا باگفتن این جمله ادامه میدهد: «اما من ناامید نشدم. با همین دستفروشی توانستم پول عمل آسیب دست و انگشتانم را در بیاورم. انگشت دست من از زمانی که پرستار به دلیل سوختگی بد بسته بود، خم شد و انگشت کوچکم مشکل داشت ولی توانستم دو ماه پیش با 10 میلیون پولی که از دست فروشی درآوردم، انگشت دستم را عمل کنم. هنوز دستم باند پیچی بود که به دلیل بیپولی مجبور شدم به کار برگردم».
برای اولین بار صورتم را نشان دادم
او در توضیح ویدئوی منتشر شده در فضای مجازی هم میگوید: «تا قبل از آن همیشه یقه اسکی، ماسک و دستکش داشتم. از آن جا بود که برای اولین بار به خودم گفتم چه ایرادی دارد، من که شرف کار کردن دارم چرا نباید از مردم کمک بخواهم؟ مگر چقدر عمر خواهم کرد؟ و... این شد که برای اولین بار جلوی دوربین ظاهر شدم. الان هم با این همه سختی و با این که مردم خیلی به من لطف داشتند چیزی حدود 15 میلیون جمع شده است، اما خب میدانید که پول یک عمل ساده زیبایی بینی حداقل 20 میلیون است، چه برسد که بخواهم کل صورتم را تغییر بدهم».
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سفیر ژاپن که به منظور برنامه ای سه روزه به مشهد سفر کرده بود، عصر روز گذشته با حضور در موسسه فرهنگی هنری خراسان از بخش های فنی، شهر چاپ و تحریریه روزنامه بازدید کرد.کازوتوشی آیکاوا سفیر ژاپن با حضور در موسسه فرهنگی و مطبوعاتی خراسان و در گفت وگو با دکتر علوی، سردبیر و جانشین مدیرمسئول روزنامه خراسان با اشاره به این که بازدید از این موسسه و دیدن فعالیت بخش های مختلف آن باعث شگفتی من شد، از خراسان به عنوان روزنامه ای پیشرو و حرفه ای در جهت توجه به خواست و سلیقه مخاطبان نام برد و ابراز امیدواری کرد که مناسبات ایران و ژاپن در همه بخش ها مورد توجه خبرنگاران و گزارشگران این روزنامه قرار گیرد. او در گفت و گو با اعضای تحریریه روزنامه نیز در جریان نحوه تولید و انتشار اخبار قرار گرفت. گفت وگوی تفصیلی با سفیر ژاپن در یکی از شماره های بعدی روزنامه منتشر خواهد شد .«کازوتوشی ایکاوا» سفیر ژاپن در ایران که روز یک شنبه به مشهد سفر کرده بود، در طول این سفر سه روزه با مقامات مختلف استانی دیدار و گفت وگو کرد.وی در این سفر با استاندار خراسان رضوی، قائم مقام آستان قدس رضوی، رئیس دانشگاه فردوسی مشهد و برخی دیگر از مقام های استانی دیدار و گفت وگو کرده بود. طبق برنامه قرار بود سفیر ژاپن با شهردار مشهد نیز دیدار کند که تا لحظه تنظیم این گزارش خبریاز این دیدار منتشرنشد.«کازوتوشی ایکاوا» همچنین در دومین روز حضور خود در خراسان رضوی در سفر به شهرستان تربتجام، از وضعیت اقامت پناهندگان افغانستانی در مهمانشهر این شهرستان بازدید کرد. به گفته رئیس نمایندگی وزارت امور خارجه در شمال و شرق کشور، ژاپن 2.5 میلیون دلار برای رسیدگی به وضعیت مهاجران افغانستانی که اکنون در ایران اقامت دارند، اختصاص داده است که بخشی از این کمکها به خراسان رضوی تعلق خواهد گرفت.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
خراسان در گزارشی از ابهامات فروش ۴۶ تن زعفران صادراتی به یک شخص پرده برداشت
دستگاههای نظارتی نتایج بررسیها را اعلام کنند
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
خانه در گذر زمان تغییر کرده است؛ نهتنها شکلوشمایل و متراژ و مصالحش، بلکه معنا و مفهومش. خانه در روزگاری نهچندان دور سرپناهی بود که اهالیاش آن را عزیز میداشتند؛در اندازه عضوی از خانواده که مثل یک بزرگتر قابل احترام، حواس همه ساکنان به درد و غمش بود. ترک روی دیوار، نمزدگی کنج سقف و آفت توی باغچه، زخمی به جان خانه بود که یک صبح جمعه همه باید آستین بالا میزدند و درمانش میکردند. پای اوستابنا فقط وقتی به خانه باز میشد که زخمی عمیق به جان خانه میافتاد. خانه رها نمیشد، مرمت میشد. کسی خانهاش را نمیکوبید، دست غریبه نمیداد، مثل چشمهایش از آن مراقبت میکرد تا وقتش که رسید، بسپردش به دست نسل بعدی. در روزگار ما، از بد حادثه، خانه غریبهای است که چند صباحی جای خوابمان را مهیا میکند. ما به خانه دل نمیبندیم چون امروز و فردا موعد قراردادمان سر میرسد و وقتی برای دست کشیدن به زخمهای روی درودیوارش نداریم. خانه حالا چاردیواری کلنگی است که باید بکوبیمش و بهجای حیاط دستوپاگیرش، چند واحد نون و آبدار علم کنیم ، اما در همین روزگار ما خانههایی بهجا ماندهاست متعلق به نسلی که شانس انس گرفتن با خانه را داشتند. پدرومادرها و پدربزرگومادربزرگهای ما در خانههایی زندگی میکنند که کوچک یا بزرگ، بازسازیشده یا کلنگی، ته کوچه بنبست یا برِ خیابان، برایشان عزیز و پر از خاطره است؛ حتی اگر بهنظر ما وابستگی به آجر و آهن، بیمعنا باشد. در پرونده امروز روایتهایی میخوانیم از کسانی که به خانهشان وفادار ماندهاند و گوششان به توصیه آشنا و غریبه برای کوبیدن و فروختن و رهاکردن خاطراتشان، بدهکار نیست.
نکته: روایتهای این پرونده، قابل تعمیم نیست؛ ما نمیخواهیم بگوییم اصرار بزرگترها به ماندن در خانه سالخوردهشان لزوما به نفع آنها هست یا نیست چون تجربه و شرایط افراد با هم فرق دارد. فقط میخواهیم شنونده حرفهای بزرگترها باشیم و از زاویه دید آنها به «خانه» نگاه کنیم.
روایت اول خانه دشت سرده
خانه ما عضوی از خانوادهمان است
58سال پیش شوهرم در «دشت سرده» مشهد یک زمین خرید، حالا اسمش شده خیابان «آبکوه». یادم نمیرود که چقدر خوشحال شدم. اجارهنشینی خیلی سخت میگذشت. کافی بود اجاره یکی، دو روز دیر و زود شود، صاحبخانه بلبشویی بهراه میانداخت که بیا و ببین. کار هر ماهم شدهبود گریه و غصه. اما دیگر آنروزها تمام شدهبود، دیگر جایی برای خودمان داشتیم که میتوانستیم صدایش کنیم «خانه ما». آن موقع از پنج تا بچهام، دوتا از دخترها را داشتم. دوست داشتیم خانه را طوری بسازیم که بچهها راحت و خوشحال باشند؛ از آن زمین 330متری، 200مترش شد حیاط با باغچهای که حالا برای ما دستکمی از باغ ندارد. آنوقتها آب لولهکشی نداشتیم. قناتی که یکی از سرچشمههایش در فلکه سعدی بود، از کنار خانهمان میگذشت و آب از چاه میکشیدیم. آسان نبود ولی خوش بودیم. سه تا بچه بعدی هم کمکم بهدنیا آمدند. همه عشق و کیفشان آن حیاط بزرگ بود و گلهای باغچه. راستی گفتم اسم کوچهمان «گل» بود؟ این اسم را من برایش انتخاب کردم. شوهرم که کارمند شهرداری بود، یکروز چندتا کاغذ آورد و گفت «اسم کوچهمان را تو انتخاب کن». سالها «گل» روی تابلوی سر کوچه ماند، سالها چه زود گذشت. بچهها با چه عجلهای قد کشیدند. ما با چه شتابی پیر شدیم. شوهرم از دنیا رفت. بچهها رفتند سر خانه و زندگیشان. یکی از دخترهایم در خانه پیش من مانده و یکی از پسرهایم در سوییت ته حیاط با زن و بچههایش زندگی میکند. از آن موقع تا حالا چیزهای زیادی تغییر کرده اما عشق ما به خانه باقی است. نوهها، حتی آنهایی که خارج از ایران زندگی میکنند، به این خانه وابستهاند. من صبحها که بیدار میشوم، قبل از هر کاری چند دقیقهای از پنجره حیاط را تماشا میکنم؛ از دیدن درختها و گلها حظ میبرم و حساب بچهگربهها را دارم که مادرهایشان توی حیاط ما آنها را زاییده و رفتهاند. ما به خانهمان محبت میکنیم و من فکر میکنم او هم این علاقه را به ما پس میدهد وگرنه چرا هرکس مهمان ما میشود، از عشق و گرمای خانهمان تعریف میکند؟ چطور میتوانیم خانهای را که یکی از اعضای خانوادهمان است، بکوبیم و بهجایش آپارتمان بسازیم؟ من هیچوقت نتوانستم این جمله را از کسانی بپرسم که پیشنهاد خراب کردن خانه را بهمان میدهند چون بلافاصله بعد از شنیدن «دیگه این خونه کلنگی شده، باید کوبیدش» گریهام میگیرد. توی قفسه سینهام احساس درد میکنم و از خوابوخوراک میافتم. همسایهها میگویند ما کمک میکنیم و خانهتان را شریکی میسازیم اما نمیگویند آیا آپارتمان هم حیاطی دارد که با آسودگی در آن قدم بزنم و از درودیوارش صدای خاطراتم را بشنوم؟ نمیگویند چطور میشود خانهای را که خودمان ساختیم، خودمان هر سال رنگ زدیم و عیبوایرادهایش را با دستهای خودمان تعمیر کردیم، خراب کنیم؟ نه که فکر کنید زندگی کردن در خانه قدیمی کار آسانی است؛ مراقبت و رسیدگی میخواهد. نظافتش سخت است. حمامش توی زیرزمین است و راهرو و آشپزخانه و توالتش همیشه سرد؛ ما در زمستان، مثل حالاییها لباس نازک نمیپوشیم. بلوز بافتنی و جوراب پشمی تنمان میکنیم و خودمان را لای پتو میپیچیم اما دلمان به خانهمان گرم است.
پینوشت: آنچه خواندید، روایت خانم «شادی شاملو» 54ساله است که از زبان مادرشان نقل کردهاند. خانم «گیتیآرا» 88سالهاند و حافظه و حوصلهشان برای مصاحبه یاری نمیکرد، برای همین شادیخانم قصه خانهشان را برای ما تعریف کردند.
روایت دوم خانه اجدادی در تبریز
خانه ما تاریخ و میراث اجدادمان است
ما در تبریز زندگی میکنیم؛ در خانهای آباواجدادی که بعد از فوت بزرگترها بین ما بچهها تقسیم شد و حالا همه خواهروبرادرها کنار هم هستیم. من 75سال از خدا عمر گرفتهام و خانمم، 70ساله است. هردویمان بیشتر سالهای زندگیمان را در این خانه بودیم که دوتا اتاق بیشتر ندارد، آشپزخانهاش توی زیرزمین است و با معیارهای جوانهای امروزی، خانه دل بخواهی نیست. نوه بزرگم وقتی دانشگاه تبریز قبول شد، چندسالی با ما زندگی کرد. در تمام آن مدت ورد زبانش این بود که خانه را بفروشید و یک آپارتمان کوچک بخرید. میگفت سنوسالی ازتان گذشته، هر روز برای غذا پختن باید کلی پله بالا و پایین کنید و ازپس نظافت حیاط برنمیآیید. میگفت اگر در آپارتمان کوچکی زندگی کنید، امنیتش بیشتر است و خیال ما هم راحتتر. میگفت شما که توانایی مالی دارید، چرا از این محله قدیمی به منطقه بهتر و خانهای مدرن و راحت نمیروید؟ این جملات را بارها و بارها از زبان تکتک بچهها و نوهها شنیدیم و هربار جواب دادیم: «این خونه ارث خانوادگیه. بوی پدر و مادرمونو میده. کجا ول کنیم بریم؟». آپارتمان مگر برای ما خانه میشود؟ نسل جدید در آپارتمان راحت است ولی به ما حس خفگی دست میدهد. خانه باید حیاط و باغچه داشته باشد. خانم هنوز که هنوز است هرسال در حیاط بساط رب و ترشی راه میاندازد. عرقیات گیاهی خودمان و بچهها را خودش درست میکند و برای دخترهای دمبخت فامیل با پشم، لحاف و تشک میدوزد. اصلا از این چیزها بگذریم، خاطراتمان را چه کار کنیم؟ در سنوسال ما رفتن و تغییر کردن، آسان نیست. نمیتوانیم بهراحتی از گذشته و تجربیاتمان بگذریم، نمیتوانیم به محله جدید و آدمهای جدید عادت کنیم، نمیتوانیم دور از همسایههای آشنا زندگی کنیم. نمیتوانیم از شکل و شمایل خانهای که سالها به آن خو گرفتیم، بگذریم. چندسال پیش خانه را نوسازی کردیم اما دست به ترکیب و نقشهاش نزدیم. حتی نمیتوانیم به دست غریبه بسپاریمش. وقتی خواهرِ خانم و شوهرش فوت کردند، راضی نشدیم یک غریبه وارد خانهشان –که بخشی از خانه بزرگ اجدادی است- شود. آنقدر صبر کردیم تا یکی از آشناها آمد و آنجا ساکن شد. اینجا هرچه باشد، خانه ماست و دوستش داریم. فکر کنم بچهها و نوهها هم دیگر این موضوع را پذیرفتهاند. شاید هم حریف ما نمیشوند که دیگر حرفی از فروختن و رها کردن خانه اجدادی نمیزنند».
پینوشت: آنچه خواندید روایت خانم «نسیم نوحهخوان» است که از زبان پدربزرگشان برای ما نقل کردهاند. پدربزرگ و مادربزرگ خانم نوحهخوان در تبریز ساکن هستند و به زبان فارسی تسلط ندارند، برای همین ایشان واسطه بین ما شدند تا حرفهای صدیقهخانم و آقایوسف را بشنویم.
روایت سوم خانه خیابان خواجهربیع
خانه ما گنجینه خاطرههای تلخوشیرین است
من در خانه دوطبقه 50سالهای زندگی میکنم در خیابان خواجهربیع، حالا البته اسم محلهمان شده «بولوار آیتا... عبادی». 45سال از عمرم را اینجا بودم. پنج بچهام را در همین خانه بزرگ کردم، همینجا عروس و داماد شدند و عکس پسر شهیدم روی دیوار این خانه جاخوش کردهاست. حاجآقا که فوت کرد، بچهها گفتند نباید توی این خانه تنها بمانی. پسرم پیشنهاد کرد که یکی، دوسالی در یکی از آپارتمانهایش زندگی کنم. گفت اگر خوشت نیامد، برگرد همینجا ولی من نتوانستم این همه سال خاطره تلخ و شیرین را رها کنم. بچهها خیابانهای بالا مینشینند ولی من آن محلهها را دوست ندارم. اینجا مسجد و حرم به خانهام نزدیک است. قبل از کرونا ظهر و شب نمازم را توی مسجد میخواندم. سه روز توی هفته ورزش میرفتم و سه روز دیگرش را مشرف میشدم به حرم. توی محل ما همیشه روضهخوانی محرم و صفر بهپاست. من به حیاط و ایوان خانهام آموخته شدهام، توی آپارتمان دق میکنم. خانه دخترها که میروم، پردهها را سرتاسر کشیدهاند و چشم آدم جایی را نمیبیند از تاریکی. من برای خودم باغچه بزرگی دارم، خانه به این خوبی و دلبازی را ول کنم و بروم توی آپارتمان؟ درست است که حالا همه بچهها رفتهاند سر خانه و زندگیشان و من ماندهام تکوتنها ولی همسایه خوبی نصیبم شدهاست. پنج سال است که طبقه پایین را به یک زوج جوان اجاره دادهام. خانم همسایه خیلی مهربان است و خریدهایم را انجام میدهد، اصلا فرقی با دختر و نوههایم ندارد. تا قبل کرونا خودم کوچه و بازار میرفتم ولی در این دو سالی که خانهنشین شدهام، همسایهام حواسش بهم هست. بچهها هم مرتب به من سر میزنند و هر کاری داشتهباشم، انجام میدهند. خانهمان را چندسال پیش بازسازی کردیم و خرابی زیاد ندارد ولی اگر مثلا شیر آب، چکه کند یا کولر سرویس لازم داشته باشد، پسر و دامادم رسیدگی میکنند. این خانه برای من زحمت و آزاری ندارد، همهاش خاطره است. هرسال عید نوروز سفره هفتسین میانداختم، همه بچهها و نوهها و نبیرهها میآمدند و دورهم جمع میشدیم. عکسهای آنروزها را گذاشتم توی طاقچه، پیش چشمم. بچهها هم حالا دیگر میدانند که اینجا برای من بهتر است.
پینوشت: طاهرهخانم، 85ساله است. نوهشان واسطه گفتوگو میشود و دخترشان شهلاخانم قرار مصاحبه را هماهنگ میکند. یک روز ظهر پنج شنبه مینشینم پای روایت ایشان از خانه خیابان خواجهربیع که شاهد صبور چهار نسل عروسی، عزا و تولد یک خانواده بودهاست.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.