کارگاه داستان نوجوانه ها
تعداد بازدید : 15
تکنیک نثر شاعرانه در داستان
عاطفه رنگ آمیز
کارشناس ارشد ادبیات کودک و نوجوان
داستان و شعر اگرچه دو گونه متفاوت از هم میان آثار ادبی هستند و عناصر تشکیلدهنده آنها باهم فرق دارد؛ اما گاهی در آثار بعضی از داستان نویسان با نوعی نثر داستانیِ شاعرانه مواجه میشویم که زیبایی خاص و مخاطبان علاقه مند خودش را دارد. چنان چه شاعران نیز در بعضی از شعرهایشان ممکن است از عنصر روایت استفاده کنند که مخصوص داستان است. داستان شاعرانه مانند سایر داستانها از وجود دیگر عناصر داستانی بهرهمنداست و با انواع دیگرِ نثرهای شعرگونه تفاوتهایی دارد. در میان داستان نویسان ایرانی «بیژن نجدی» معروفترین نویسندهای است که داستانهایی با نثر شاعرانه نوشته است.
در ادامه باهم بخشهایی از داستان کوتاه «ریحانه اردمه» عضو نوجوان مرکز شماره 3 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد را باهم میخوانیم که داستانی است با نثری شاعرانه و لطیف.
****
خیابان کش میآید. دلم میخواهد زود برسم خانه. کیفم روی دوشم سنگینی میکند. چشمهایم را به کفشهایم میدوزم. آدمهای این خیابان مثل مردههای قبرستانی هستند که بابا حافظ درونش خوابیده است. مامان جون میگوید او آن جا نشسته و هوای ما را دارد؛ اما من میدانم که مثل همیشه لمداده است و تلویزیون نگاه میکند.
آدمهای این شهر هرروز میآیند و سیبهایشان را پهن میکنند و به آسمان زل میزنند. به انتظار باران، آن قدر به آسمان نگاه میکنند که خورشید بابای چشمهایشان را کچل میکند.
سرم را بالا میآورم و آنطرف خیابان را نگاه میکنم. مردی نشسته و به سیبهایش خیره مانده است. سیبهایی که از شدت بیآبی کوچک است. از برگهای حسود هم کوچکتر!
مامان جون حسود صدایش میزند. از روزی که بابا حافظ برای مامان جون گل نرگس خرید، حسود از حسادت خشکید. حالا هم همان طور خشک و لخت ایستاده و نگاهمان میکند! اما خیلی وقت است قطرههای اشک، روی گونههایش لیز نخورده است. پنجره هم خیلی وقت است گریه نمیکند.
آسمان با ما قهر کرده است و هرروز با عصبانیت بیشتری خورشید میتابد. او به سیبهای کوچکش زل زده و آن قدر به آنها نگاه میکند که میشود سیبها را درون چشمهایش دید. سر کچلش زیر نور میدرخشد. لبهایش خشک است. گرما و تشنگی، لبهای همه مردم این شهر را خشکانده.
به مغازه آنطرف خیابان نگاه میکنم. ماهیفروشی است. یک قرمز دیگر میخرم و اسمش را میگذارم قرمز تشنه. قرمز تشنه را داخل نایلون میاندازد و به من میدهد. حتی آب توی پلاستیک هم زورش میآید قرمز تشنه را درون خودش جا بدهد.
در چشمهای قرمز تشنه غم راه میرود. گاهی هم شنا میکند. شاید دلش میخواست در اقیانوس باشد. هیچوقت به همین یک لیوان آب فکر نمیکند. چشمهایش اقیانوس بین است و با همین یک لیوان زندگیاش را رنگ نمیزند. مثل همه مردم شهر که زندگیشان را باهمان کوچکیهایش رنگ نمیزنند. قرمز تشنه ده بار تا خانه از غم در آب غرق میشود.
درِخانه تشنه است و رنگش پریده، بهزور در را باز میکنم و داخل میروم. حسود جلوی چشمهایم ایستاده و به چشمهایم زل زده، خیلی لاغر شده! از وقتی باران روی موهایش نمینشیند پیر شده است.
آن روز که مامان جون گفت اگر همین طور پیش برویم باید بیندازیمش دور، پیرتر شد. فکر میکنم صدای مامان جون را شنید، حالا درخت حسود ما پیرتر شده.