شهریار
ای سرو که بی سایه چنین سر به هوایی
در پای تو هرگز نرسیدم به نوایی
خوارم چه پسندی که به هرحال عزیزی
دردم چه فرستی که به هر درد دوایی
دل نیز خدا را به صفا آینه گردان
کز گردش چشم آینه گردان خدایی
برخاست بلا تا که به بالای تو ماند
ای فتنه به بالا تو ندانم چه بلایی
با چشم تو از هر دو جهان گوش گرفتیم
ماییم و تو ای جان که جگرگوشه مایی
هرچند جدایی است به کابین مه و مهر
لیکن مه من حیف تو کز مهر جدایی
مگشای در خانه دل جز به رخ دوست
ای عشق تو در خانه دل خانه خدایی
ای اشک بیاویز به چشم از صف مژگان
باشد که بیابیم از این چشمه صفایی
ترسم که پریشان کنی آن طره که هر صبح
ای آه سحر همسفر باد صبایی
جز باده گلرنگ دوای دل ما نیست
خون شد دلم ای ساقی گل چهره کجایی
****
مهرداد اوستا
اگر چه آینه دل چو جام لعل شکستم
ز خون دیده به هر قطره نقش روی تو بستم
از آشیان ندامت، چو مرغ آه پریدم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم
که را شناسم اگر زین سپس تو را نشناسم؟
که را پرستم اگر بعد از این تو را نپرستم؟
نهان به سایه اندوهم آن چنان که ندانی
شب است یا که ندامت فراق یا که منستم
به دوش ناز، نگاهت چو تکیه کرد همان دم
امید عافیت از دور روزگار گسستم
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستی
نبسته بود زمانه که دل به مهر تو بستم
خیال گردش چشم تو بود در سر و مردم
در این خیال که من سرخوشم ز باده و مستم
شب فراق مرا بود ره به دامن محشر
اگر که دامن آه سحر نبود به دستم
گهی شدم همه تاب و به سنبل تو چمیدم
گهی شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
ز من مجوی نشان وفا، وگر که بجویی
وفا همین که به یادت هنوز هستم و هستم
****
سعید بیابانکی
خیال میکنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که میرود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است
چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که همزمان، غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است
تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که میچکد از چشم آسمان شعر است
از اینکه دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر میرسد خزان شعر است
به گوشه گوشه شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است