«میرزا حبیب خراسانی »
نرگس مست تو را باز خماری دگر است
مینماید که در اندیشه کاری دگر است
آهوی چشم تو امروز شکار دگری است
نه چو هر روز به دنبال شکاری دگر است
گه شوی زرد ز اندیشه گهی سرخ ز شرم
باغ دلجوی تو را سیب و اناری دگر است
در گلستان تو نارنج و ترنج آمده بار
در بهشت رخت امروز بهاری دگر است
هر که را صفشکنی چون تو شود صید کمند
دم ز انصاف توان زد که سواری دگر است
بر نگاهت صف مژگان که آورده شکست
که سراسیمه زهر سو به کناری دگر است
نرگست لاله صفت لاله تو نرگس وار
گشته تا جلوه گه لاله عذاری دگر است
آهوی مست تو را هر که درافکنده به دام
غمزه نرگس او شیر شکاری دگر است
شانه دندان به جگر داشت که جز باد صبا
حلقه زلف تو را حلقه شماری دگر است
جام می نیز از این غصه دلش خون شده بود
که لبت جز لب او بر لب یاری دگر است
از نی و چنگ شنیدم که همهشب در بزم
سر زلفت به کف بادهگساری دگر است
باخبر باش از این نکته که جز باد سحر
قصه عشق تو را قصه گذاری دگر است
می نگارند رقیبان همه احوال تورا
نوک مژگان به رخت نامهنگاری دگر است
تا ز اکسیر محبت رخ سیمین تو زر
گشته در نقد وجود تو عیاری دگر است
از پریشانی زلف تو عیان است که عشق
زده از هر خم او چنگ به تاری دگر است
تو بدین سنگدلی عاشق زار که شدی
که به هر گوشه، تو را عاشق زاری دگر است
نیز در پای دلت ناوک خاری که خلید
که به هر دل ز غمت ناوک خاری دگر است
سوختی خرمن یاران به یکی برق و شرار
سوخته خرمنت اکنون به شراری دگر است
بررخ و زلف تو از گرد ره کیست غبار
که مرا بر دل از این غصه غباری دگر است
دوش میگفت حبیبی بتعنت به حبیب
که نگار تو گرفتار نگاری دگر است