امیری فیروزکوهی
آزرده را جفای فلک، بیش میرسد
اول بلا به عاقبتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آنچه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کان هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
***
محمد سلمانی
بی تو هوای خانه سنگین است
در من توان بی تو بودن نیست
رفتی سفر تا زود برگردی
اما کدامین روز روشن نیست
رفتی که خیلی زود برگردی
وقتی دلت فرمود برگردی
اصلا قرار این بود برگردی
این دل که آجر نیست آهن نیست
ای کاش دنیا را دری می بود
شوق فرارم را پری می بود
جایی جهان بهتری می بود
این جا که جای آرمیدن نیست
گوشی به در چشمی به دیوارم
از دیدن آیینه بیزارم
حالا فقط مشتاق دیدارم
دیگر زمان صبر کردن نیست
***
جواد زهتاب
وقتی از آفتاب برایت تن آفرید
تکلیف روزهای مرا روشن آفرید
برقی به چشم های تو داد و دلی به من
انگار زیر صاعقه ای خرمن آفرید
من گل شدم کنار تو پرپر شدم ولی
ای غنچه در سرشت تو نشکفتن آفرید
در سر هوای زلف تو را داشتم ولی
کوتاه تر ز دست منت دامن آفرید
من ساحل و تو موج، ببین سرنوشت را
حتی کنار آمدنت رفتن آفرید