شیمبورسکا
شعر اول:
افکاری در خیابان شلوغ به سراغم میآیند
چهرهها
میلیاردها چهره بر گسترۀ زمین
هریک متفاوت از چهرههایی که بودهاند و خواهند بود
ولی چه کسی حقیقت طبیعت را درمییابد؟
شاید از رشته بیوقفهاش خسته شده
و ایدههای گذشتهاش را تکرار میکند
با نقاب کهنه بر چهرههای ما
شاید ارشمیدس است
که از کنارت رد میشود در لباس جین
کاترین کبیر بالباسی ارزان
چندتایی فرعون با کیفدستی و عینک!
بیوۀ کفاشِ بیپاپوش
از ورشوی همچنان کوچک
استادی از غار آلتامیرا
نوههایش را به باغوحش میبرد.
وندال پشمالو، در مسیر موزه
برای شگفتزدگی.
فنا شدگان از دویست قرن پیش
پنج قرن پیش
نیمقرن پیش
یکی با کالسکه طلایی از این جا رد شده است
و دیگری با ارابۀ مرگ.
مونتهزوما، کنفوسیوس و بختالنصر
دایههایشان، رختشورهایشان و سمیرامیس
که فقط به انگلیسی حرف میزد.
میلیاردها چهره بر گسترۀ زمین
چهره من، تو و آنها که هرگز نخواهید شناخت
شاید طبیعت باید فریب بدهدو کم نیاورد
برای آنکه موفق شود
آن چه را در آینۀ فراموشی غرقشده است
نجات دهد.
مترجم: بهمن طالبی نژاد
***
شعر دوم:
ما، بعضی وقتها روح داریم
هیچکسی نیست که بتواند
آن را بیوقفه داشته باشد
ممکن است روزهای پیدرپی
و سالهای زیادی بگذرد
بدون این که روحی داشته باشیم.
بعضی وقتها فقط برای لحظهای
در ترس ها و خوشیهای دوران کودکی جای میگیرد.
گاهی هم فقط در سرگشتگی و حیرت
از این که چقدر پیر شدهایم.
بهندرت پیش میآید
که در کارهای سخت و خستهکننده کمکی بکند
مثل جابهجا کردن اثاث خانه
یا بالا بردن چمدانها
یا فرسنگها راه رفتن
با کفشهایی که پا را اذیت میکنند.
معمولاً هر وقت که گوشتی باید خُرد شود
یا فرمی باید پُر شود
پایش را از ماجرا کنار میکشد.
از هر هزار مکالمه
فقط در یکی شرکت میکند
تازه آن هم اگر دلش بخواهد
چون معمولاً سکوت را ترجیح میدهد.
درست وقتیکه بدنمان از درد، رنجور میشود
او به مرخصی رفته و سرِ کار نیست.
خیلی وسواسی و نکتهبین است.
دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پرسروصدا ببیند.
دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سود مشکوک، بقیه را فریب میدهیم
و نقشههای پیچیده و پنهانی، حالش را به هم میزنند.
شادی و اندوه
برایش دو حس متفاوت نیستند.
فقط وقتی با ما همراه میشود
که این دو، باهم باشند.
وقتی از هیچچیز مطمئن نیستیم
یا وقتی برای دانستن هر چیزی، اشتیاق داریم
میتوانیم رویش حساب کنیم.
از بین چیزهای مادی
ساعتهای پاندول دار را ترجیح میدهد
و آینهها را که به کارشان ادامه میدهند
حتی وقتی کسی به آنها نگاه نمیکند.
نمیگوید از کجا آمده است
یا چه زمانی برای همیشه میرود
هرچند چنین سؤالهایی همیشه پیش میآیند.
ما به او نیاز داریم
اما ظاهراً
او هم به دلایلی
نیازمند ماست.
مترجم: اسمو ژنسکی