ابوسعید ابوالخیر
شعر اول :
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان دراز دستی کم کن
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن
شعر دوم :
قومی ز خیال در غرور افتادند
و ندر طلب حور و قصور افتادند
قومی متشکک اند و قومی به یقین
از کوی تو دور دور دور افتادند
شعر سوم:
رفتم به کلیسیای ترسا و یهود
دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود
با یاد وصال تو به بتخانه شدم
تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود
شعر چهارم:
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینه دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
***
سعدی شیرازی
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد بجز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندان که میرود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهده دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشته شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خون بهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
***
رودکی
شعر اول:
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
شعر دوم :
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
شعر سوم :
ای ناله پیر خانقاه از غم تو
وی گریه طفل بی گناه از غم تو
افغان خروس صبحگاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه از غم تو!
***
نورالدین محمد ظهوری ترشیزی
حاصلم گردیده هر کامی و ناکامم هنوز
شعله از هر آتشی برچیدم و خامم هنوز
الفتی خوش در قفای وحشتم افتاده است
دشت دشت از خویشتن رم کردم و رامم هنوز
با وجود آن که دل بر مسند تمکین نشست
یک نفس آرام نگرفته است آرامم هنوز
دل نیفتاده است از توفان آه آتشین
بر دم گرداب داغ سینه آشامم هنوز
مرغ دل را در قفس دارد هم از بال و پرش
عشوه ساز من نیاورده است در دامم هنوز
در دلش جا از برای هیچ کس نگذاشتم
وا نکرده در زبانش جای خود نامم هنوز
در جواب قاصدش دارد سخن،صد نامه دار
از زبان خامُشی نشنیده پیغامم هنوز
گفته ام بی دهشت، احوال ((ظهوری)) بارها
بهر عرض حال خود در پاس هنگامم هنوز