دروتی پارکر
وقتی تو رفتی
شکوفه ها و برگها هم رفتند
و من تنها توانستم به نقطهای خیره شوم
و اندوهم را به شکل کلمات کوچک درآورم
نمی توانم به عشق التماس کنم
یا آرزو کنم که اندوه تلخ مرا در خود غرق کند
همان اندوهی که ریسمان های مرا
همچون قایق شکسته ای از هم جدا می کند
تنها قلم خسته من است
که اندوه مرا روی کاغذ می ریزد
در حالی که آهسته آهسته قلبم را می خورد
نه در تغییر و تبدیل سالها، لطف و مرحمتی است
و نه هیچ زیبایی در این جهان برای من!
پس به کلمات کوچک بدل می شوم
تا تو
حروف نام مرا تلفظ کنی
این تنها کاری است که از دست من برمیآید!
***
لوئیز گلیک
توتفرنگیهای سرخ را بر درخت کوهی میبینی
و مهاجرتهای پرندگان شب را
در آسمان تاریک
وقتی فکر میکنم مردهها آنها را نخواهند دید
دلم میگیرد
این چیزهایی که ما به آن ها وابستهایم
اینها پس از مرگ ناپدید میشوند؟
اگر این طور باشد
روح آدمی برای تسلای خاطر چه خواهد کرد؟
شاید دیگر
به این خوشیها احتیاجی نخواهد داشت
شاید همان «نبودن» کافی باشد
هر اندازه هم که تصورش دشوار است
***
لنگستون هیوز
راستی راستی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوستش مث ما سیاه باشه!
خدا میدونه تو ایالات متحده آمریکا
چن تا کلیسا هست که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژاد رو به حساب میارن
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری
هیچ بعید نیس بگیرن به چهارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!
***
چارلز بوکوفسکی
هراسهایی که در کودکی سراسیمهات میکرد
همچنان با توست
در راههای مختلف
با چهره های گوناگون
تو را میخوانند
با همان صدا، همان شکایتها، همان نفرتها
همان خواستههای بیرحمانه
اوضاع هیچوقت خوب نبوده
و قرار هم نیست بهتر شود
***
والت ویتمن
سفرِ دشوار ما به پایان رسیده
ای ناخدا، ناخدای من!
کشتی
از پسِ همه صخرهها برآمده
و اینک
این پاداشی که در پیاش بودیم؛
لنگرگاه نزدیک است
آوای زنگها را میشنوم
جماعت هلهله میکنند
و هیبتِ کشتی را
نظاره میکنند…
اما ای دل! ای دل من!
ای قطرههای سرخ خونی که فرومیچکید!
جایی بر عرشه کشتی
ناخدای من دراز کشیده
سرد و بیجان
فرو افتاده است