فاضل نظری
نشسته سایهای از آفــتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست، سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا میآورَد بــــــویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش
هــــــزار مرتبه پرسیدهام زخود او کیست
که این غریب ، نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثــه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کـوه ز ماتم سـپید شد مویش
عجب که کـوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
***
سید حسن مبارز
در خیمه عزای محرّم، علم یکیست
آن کس که دم زدیم از او دم به دم یکیست
در گریه جدایی و در خنده سلام
عطر نسیم سر زده صبحدم یکیست
در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف
رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست
اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است
هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست
هرجا که نام اوست هوایش بهاری است
از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست
باید برای خون خدا صبح و شب گریست
بی اعتنا شدن به خدا با ستم یکیست
بسیار بودهاند کسانی که نیستند
آری بدون عشق وجود و عدم یکیست ...
***
حسین دارند
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
هر سال، نه!... که روز به روز از زبان عشق
گل میکند حدیث تو و سربهداریات
در ما، یزید کشته نمیشد، اگر نبود
این راه را بلاغت آیینهداریات...
خم شد هزار مرتبه هفتادپشت صبر
آن روز، پیش صبر تو و پایداریات!
میسوخت، میگداخت، در آن وسعت کبود
بر کوه میرسید، اگر زخم کاریات
پرپر شدند روی زمین، پیش چشم تو
آلالههای رنگ به رنگ بهاریات!...
اینک، زمین به عشق تو همواره میتپد
این است، رمز خون تو و ماندگاریات
یعنی که سربلند، هنوز ایستادهایم
در انتظار منتقم خون جاریات...