
میزگرد
تعداد بازدید : 60
چرا گاهی نمی دانیم هنوز بچه ایم یا بالاخره بزرگ شده ایم؟
۲ نوجوان و یک کارشناس گپ و گفتی دارند درباره بلاتکلیفی در نوجوانی
نویسنده : حسام صدقدوست

تا به حال فکر کردهاید که نوجوانی چه دورهای از زندگی شماست؟ چه ویژگیهایی دارد و با چه چالشهایی روبهرو هستید؟ نوجوانی دورهای است که دو جمله متضاد را زیاد میشنویم: «تو هنوز بچهای!» و «تو دیگه بزرگ شدی!» بلاتکلیفی عجیبی است. در این میزگرد «هلیا فرزادمهر» ۱۴ساله و «عارفه کیهانی یزدی» ۱۶ساله از نوجوانی خود میگویند و اینکه به نظرشان آیا هنوز بچهاند یا بزرگ شدهاند؟ «محدثه مشجری» دانش آموخته روان شناسی تربیتی هم به عنوان کارشناس ما را در این جلسه همراهی میکند.
به کدام ساز پدر و مادر برقصیم؟
مهمانان این جلسه که پیش از این برای ما مطالبی نوشتهاند، ثابت کردند علاوه بر توانایی در نوشتن، در مصاحبه و مباحثه هم استادند. چیزی نگذشت که حس کردیم آنها میزبان ما هستند. عارفه می گوید: «مسئله من این است که دغدغههایم با والدینم فرق میکند. برای من ورزش و فعالیتهای فوق برنامه مهم است درحالیکه پدر و مادرم از من میخواهند فقط خوب درس بخوانم. به طور مثال یک مسابقه ورزشی که از اولویتهای من است و مدتها برای آن تمرین کردهام، برای پدر و مادرم یک کار خیلی ساده و نه چندان جدی است». هلیا معتقد است: «من این چالش را با خانوادهام ندارم. معمولاً با آنها صحبت میکنم و به تفاهم یا یک نقطه اشتراک میرسیم. سؤال من این است که نوجوانان ما چرا این قدر سعی دارند از فضای سنی خود فاصله بگیرند؟ چرا دوست دارند کاری کنند که دیگران آنها را بزرگ سال ببینند؟» عارفه ادامه میدهد: «میخواهم استقلال بیشتری داشته باشم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم. به نظرم وقتش شده از آن حالت وابستگی که در کودکی داشتهام رفتهرفته فاصله بگیرم ولی والدینم هنوز این موضوع را نپذیرفتهاند. درست است که گاهی به تصمیمات من بها میدهند ولی هرجا خودشان بخواهند اِعمال نظر میکنند». از طرفی بزرگترهای هلیا انتظارات متفاوتی از او دارند. او میگوید: «انتظارات والدینم باید متناسب با تواناییهای من باشد. داشتن توقعات بیش از اندازه و انتظار رفتار کردن مثل بزرگ سالان باعث استرسم میشود. درست است که خانوادهها نباید به چشم بچه به ما نگاه کنند ولی اینقدر بزرگ شدن هم به نظرم زود است».
راه رفتن روی لبه دیوار
نوجوانی مثل راه رفتن روی لبه دیوار است. در یک طرف دیوارِ نوجوانی، کودکی قرار دارد و در طرف دیگر جوانی یا آغاز
بزرگ سالی. در هر لحظه میتوان داخل یکی از این دو پرید. بزرگ ترهای ما هم ممکن است هر لحظه ما را در یک طرف دیوار ببینند. بدشانسی وقتی است که ما یک طرف باشیم و آنها فکر کنند طرف دیگر هستیم. مثلاً میخواهم چیز جدیدی را تجربه کنم یا درباره مسئلهای اظهار نظر میکنم ولی میگویند: «تو هنوز بچهای!» .برای حل این مشکل چه باید کرد؟ اما بشنوید از عارفه: «سعی میکنم کارهایی را که قبلاً انجام نمیدادم، انجام دهم. مثلاً مسئولیتپذیر باشم، اموری را که به من واگذار می شود به نحو احسن انجام دهم یا حتی از بچههای کوچک مراقبت کنم». هلیا تجربه جالبی دارد. چون نوه اول فامیل است، خانواده معمولاً او را در طرف بزرگ سالی دیوار میبیند درحالیکه خودش چندان تمایلی به بزرگ شدنِ پیش از موعد ندارد. او میگوید: «از من میخواهند الگوی کوچک ترها باشم ولی خودم نمیخواهم. درست است که از آنها بزرگ ترم ولی برای الگو بودن زود است. شاید بخواهم تفریحی کنم که برای کودکان خطرناک است. نباید چون بزرگ تر از آنها هستم خودم را در همه امور محدود کنم. این چیزهای بزرگ شدن را دوست ندارم.»
پس خوبیهایی هم دارد!
وقتی نوجوان بودم، این ضربالمثل را زیاد از والدین و معلمانم میشنیدم: «بهش میگن بار ببر میگه مرغم! میگن تخم بذار میگه شترم!» نوجوانی درعینحال که زمان یادگرفتن مسئولیتپذیری است، راهِ درروی خوبی هم هست. هلیا در ادامه بحث می گوید: «خوبی نوجوانی این است که کارهایی میتوانیم بکنیم که دیگران نمیتوانند. فارغ از دغدغههای بزرگ سالی و مسئولیتهای گوناگون و وقتگیر و خستهکننده، هر چیز جدیدی را که بخواهیم میتوانیم تجربه کنیم». ناخُنک زدن به هر ورزش یا هنری، رفتن به کلاسهای مختلف و یاد گرفتن زبانهای خارجی از این دست تجربههاست. عارفه هم با این جملات در بحث شرکت می کند: «شما وقتی بزرگ تر هستید نمیتوانید به راحتی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنید. روبهرو شدن با مسائل مختلف در بزرگ سالی سختی و دردهای خود را دارد ولی الان وضعیت خیلی متفاوت است؛مثلاً وقتی از من میخواهند کاری انجام دهم، میگویم من فقط 16 سالم است
چطور این کار را بکنم؟ از طرفی گاهی پیش میآید که میخواهم جایی بروم و بزرگ ترها مخالف اند، آنوقت میگویم من دیگر ۱۶ سالم شده! چرا نتوانم بروم؟»
نوجوانی همین است دیگر!
«محدثه مشجـری»کارشناس جلسه دنبال حرف مهـمانان را میگیرد و میگوید: «نوجوانی مرز بین بزرگ سالی و کودکی است. دورهای که نه تو میدانی و نه بقیه که آیا هنوز کودکی یا دیگر بزرگ شدهای. درواقع نه تکلیفمان با خودمان مشخص است و نه تکلیف دیگران با ما. دورهای است که گاهی میخواهیم بزرگ سال باشیم و گاهی میخواهیم کودکی کنیم. هم جذابیت های کودکی را میخواهیم و هم بزرگ سالی را. هم خوشیها و بیخیالی بچگی را دوست داریم و هم دنبال مزایای بزرگ سالی هستیم؛ مثل به رسمیت شناختهشدن، احترام داشتن و پرسیدن نظرمان در تصمیمگیریها. باید توجه داشتهباشیم دیده شدن لحظهای درنظر دیگران به معنی بزرگ شدن نیست. نوع حرف زدن، رابطههای دوستانه، طرز لباس پوشیدن و کارهایی از این دست، شاید از نظر دوستان و همسالان بزرگ شدن تلقی شود ولی درنظر بزرگ ترها اینطور جلوه نمیکنیم. میتوانیم با مسئولیتپذیری و نشان دادن توانمان در انجام امور، بزرگ شدنمان را به دیگران نشان دهیم. نکته دیگری که باید توجه کنیم این است که پیشتر در انجام کارها وابسته به بزرگ ترها بودیم ولی الان میتوانیم راه خود را پیدا کنیم اما با نظارت والدین. هنوز وقت آن نرسیده که بگوییم ما به کمک دیگران نیازی نداریم. حتی در دوره جوانی هم راهنمایی و مشاوره بزرگ ترها گرهگشای بسیاری از تصمیمات است.
مسئله مهم دیگر، فاصله بین والدین و فرزندان است. نوجوانی ما با نوجوانی آنها خیلی فرق دارد. ابزار و امکاناتی که ما در اختیار داریم دنیای دیگری پیش چشممان قرار دادهاست. آنها هم عینک ذهنخوانی (میزگرد ۸مرداد رو یادتونه؟) ندارند که تمام نیازها و خواستههای ما را بدانند. باید گفتوگو کنیم، انتظارات و توقعاتمان را مطرح کنیم و خواستهها و انتظارات آنها را هم بشنویم. تا جایی که ممکن است باید رودررو با والدینمان صحبت کنیم و در شرایطی که خیلی سخت است یا وقتی خجالت میکشیم میتوانیم برادر و خواهر بزرگ تر را واسطه قرار دهیم یا از مشاور مدرسه کمک بخواهیم. البته نوشتن نامه یا پیامک هم میتواند کارگشا باشد. یادمان نرود که نظر خواستن از بزرگ ترها برای کارهایمان نوعی ارزش دادن به آنهاست و این ارزش نهادن از طرف آنها هم بیپاسخ نمیماند».
عکس و فوتو مونتاژ: محمدعلی محمد پور، سعید مرادی