نامه ای که جرئت نداشت به معشوق برسد
نویسنده : جواد داوری

پدربزرگ اخلاقهای خاصِ خودش را داشت، مثلا غذایش را کامل و با ولع میخورد بعد رو به مادربزرگ میکرد و با اخم میگفت: «نگی نفهمیدا، نمک نداشت» ما هرگز نفهمیدیم اگر نمک ندارد چرا با این لذت میخورد و اصلا چرا نمک به غذایش نمیزند! یک نوع لذت مازوخیستی!
از آن جا که ما گلچین بیماریهای موروثی بودیم این مورد را هم زیر پوستی در خود گنجانیدیم! دقیقا با همین سیستم عاشق میشدیم. فرمان را عمویم در دست گرفت. بی خیال بی خیال مانند میخی در دیوار به همه چیز بیتفاوت بود تا اینکه معشوقش ازدواج میکرد و ضجه و زاری عمو به آسمان میرفت. حیران مانده بودیم که اگر دوستش دارد چرا حرف نمیزند، تبر سیبیلش را نمیزد اما حرف نمیزد.
من هم همان فرمان را در پیش گرفته بودم. بار اولی که عاشق شدم نهایت تلاشم نوشتن نامهای بود که 27 روز نوشتن اش به طول انجامید اما هرگز به دست کسی نرسید و هنوز وقتی دلم برای حماقتم تنگ میشود از لای دفتر قدیمی ام بیرون میکشم و میخوانم اش. خودم که شعور نوشتن اش را نداشتم، نامه عاشقانه بتهوون را کپی کرده بودم، او هم مثل من جرئت نداشت نامه را به دست یار برساند و در صندوقش مانده بود تا بعد مرگش. البته اینطوری میگفتند، راست و دروغش پای خودشان! آخر نامه هم شعری از افشین یداللهی را که تیتراژ سریال مدار صفر درجه بود نوشته بودم! «آندم که من عاشق شدم شیطان به اسمم سجده کرد، آدم زمینیتر شد و عالم به آدم سجده کرد» یک همچین چیزی!
اینقدر نامه خوب شده بود آن را به الاغ میدادی عاشقت میشد، فقط کمی شجاعت میخواست که من نداشتم! از خودم که کاری برنمیآمد، برای این که دلم نسوزد متن نامه را به هشت نفر فروختم! البته آنها جسارت داشتند و نامه را به دستِ معشوقشان رسانیدند. از شما چه پنهان یکی از نامهها به دست همان کسی رسید که من میخواستم اش! پوووف... مگر میشد؟ دنیا دیگر اینقدر کوچک نمیشد! جای بدش آنجا بود که دختر از متن نامه خوشش آمده و پیشنهادش را قبول کرده بود!
هنوز هم گاهی به پدربزرگ فکر میکنم که غذایش را با لذت میخورد و تا تمام نمیشد چیزی نمیگفت!