چگونه برای خودمان بچه مردم شویم؟
مصاحبه های شغلی با آن استرس عجیب تجربه برزخی همه ماست تا تبدیل شویم به بچه مردم کسی که شغل خوبی دارد
نویسنده : زهرا گودرزی

تمام فعالیتهای آن چند سال دانشجویی را جا داده بودم توی یک زونکن زردرنگ و نشسته بودم روبهروی مرد مسنی که در حال ورق زدن افتخاراتم بود. به لطف مصاحبههای زیاد کاری پیش از این، میتوانستم تمام حرکات شخص مقابل را پیشبینی کنم و حتی مهارت لازم را هم در جوابدادن به سوالات روتین کسب کرده بودم. مثلا داشتن یک لبخند قدرتمند یا زاویه به راست و چپ بودن لبخند و چگونه جمعشدن گونهها میتواند بیانگر اعتمادبهنفس باشد. در یکی از مصاحبههای کاریام، آنقدر درگیر تنظیمکردن زاویه لبخندم شده بودم که متاسفانه حالت چشمهایم از دستم در رفت و درنهایت به دلیل چپ دیده شدن آنها جواب گرفتم که ترجیح شان داشتن کارمندی آراستهتر در بخش روابط عمومی است. در مصاحبه بعدترش هم طوری تمام اجزای صورتم را تنظیم کردم که قدرتمند و آراسته دیده شود اما خب در عوض قدرت تکلمم را از دست دادم!
با تمام تجارب کسبشدهام در مصاحبهها و بعد از رد شدنهای پیدرپی، حالا با جوابهای چکیده و یک صورت مناسب، روبهروی مرد مسنی نشسته و مطمئن بودم که در هشت جمله بعدیاش به صورت محترمانهای ردم خواهد کرد. یعنی با یک لبخند و با تکان دادن سرش با شرافتمندانهترین شکل ممکن میگوید: «بعد از بررسی با شما تماس خواهیم گرفت.»
اگرچه از همان ابتدا هم دستگیرم شد نه رشته تحصیلیام و نه آن زونکن افتخاراتم به کار این مجموعه نمیآییم اما قصد پا پسکشیدن نداشتم. آزاردهنده است اگر در اطراف آدم بچههای مردمی وجود داشته که بعد از فارغالتحصیلی سریع وارد بازار کار شده باشند. آن شخص عینکزشت تا آمد چیزی بگوید، دستم را نرم اما محکم روی میز کوبیدم و گفتم: «آقا! به من یک فرصت بدهید، قول میدهم پشیمان تان نکنم.» چشمهایش گرد شد و عینکش را درآورد و گفت: «دخترجان وا... من همین حالا هم پشیمان شدم که تو اینجایی.» «نه، من نمیروم، باید به من کار بدهید، من از پسش برمیآیم.»
حالا که فکر میکنم، دروغ است اگر بگویم میدانم شالوده جسارت آن روز از کجا آب خورد. شاید تنها تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده است برای خودم بچه مردمی بشوم.
حکم آغاز به کارم زده شد. شغل شریف بچه مردم بودن را شروع کردم با تصور اینکه از یک جایی به بعد قرار بر این باشد بخورم در سر آنهایی که بعد از درس و دانشگاه هنوز کار پیدا نکرده بودند. تا اواسط همان هفته توی فامیل اسم در کرده بودم که خوشبهحال مردم با آن بچههای شان که کارمند شدند.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و تا حدودی از شغلم رضایت داشتم که دوره قبل از کارمندی به من فهماند بچه مردم شدن آنقدر هم که من فکر میکنم، کار سادهای نیست.
بنا بر تصمیم اغلب مجموعههای اداری، شخص تازهوارد باید دورهای را قبل از ورود به کارمندی بهعنوان کارآموزی طیکند. این دوره را در طول تاریخ سیستمهای اداری تنها بهعنوان یک نقطه کور میشود یاد کرد. کارآموز موجودی است که هر چقدرهم بارش باشد، از نظر بالادستیهایش یک خنگ تمامعیار مازاد است که باید در دانشگاهش را گل گرفت، به همین دلیل او باید دوره زیادی را جای یادگرفتن کار، در آن نقطه کور و مکان پنهان پرونده بایگانی کند. دوره کارآموزی تنها چیزی که به آدم نمیآموزد، کار است اما بعد از سه ماه از شخص یک پروندهباز و بایگانیکن قهار میسازد که بهقطع در طول دوره کاری به هیچکار نمیآید- مثل کاربرد انتگرال در زندگی روزمره است- مگر اینکه از شانس و بخت خوب یک کارآموز به تور آدم بخورد و این سیکل ادامه یابد که ادامه هم پیدا میکند.
تا اینجا فقط بچه مردمی شده بودم که سبب سوزاندن دل آن یک عده میشدم که هنوز به این شغل شریف دست پیدا نکرده بودند. بعد از اتمام این دوره و ورود به بخش باشکوه کارمندی، قسمت متفاوت ماجرا تازه شروع میشود. میبینی بچههای مردمِ محیطهای اداری با بچههای مردم تمام ادوار زندگیات فرق دارند. در اصل آنها، از آن عده نیستند که توسط والدین توی سرت بخورند.
آن بچههای مردم، در ماهیت خودشان بچههای خاصی نبودهاند بلکه بابایشان و جایگاهش آنها را متفاوت از دیگران نشان میدهد. آنها خط قرمز محیطهای اداریاند و هر آن ممکن است به واسطهشان دوام و حیات کارمندی آدم رو به انقراض پیشبرود. درست در همین وهله فهمیدم تمام آموختههایم برای چگونه بچه مردم شدن، اشتباه بوده است.