
ماماری رفته بود که با دوستاش بازی کنه؛ اما زود برگشت و داد زد: «مامان! مامان! دست و پاهام گم شدن!»
مامان ماری پرسید: «چی؟ دست و پاهات گم شدن؟»
ماماری دوستاش رو که کمی دورتر ایستاده بودند نشون داد و گفت: «دوستام چهار تا دست و پا دارن ولی من هیچی ندارم!»
مامان ماری اون رو بوسید و گفت: «ببین پسر قشنگم! منم دست و پا ندارم!»
ماماری به او نگاه کرد و گفت: «مامان شمام دست و پاتون رو گم کردین؟ اگه دوستام بپرسن دست و پاهاتون کو چی جواب میدین؟»
مامان ماری گفت: «ما، مارها اصلا دست و پا نداریم! از اولشم نداشتیم!»
ماماری کمی فکر کرد. مامان ماری روی خاک خزید. بدنش موج برداشت و جای بدنش روی خاک ماند و گفت: «ما میخزیم! روی خاک خط و نقاشیهای قشنگ میکشیم! تازه ما با این که پا نداریم از خیلی حیوونها تندتر میریم میگی نه بیا برو با دوستات مسابقه بده.»
ماماری با خوشحالی رفت تا با دوستاش مسابقه بده. دوستای ماماری تعجب کردن وقتی دیدن ماماری با این که دست و پا نداره، چقدر سریع حرکت میکنه.