
ابر کوچولو گوشه آسمان نشسته بود. ابرها با هم بازی می کردن. باد هم اونا رو هل میداد. ابرها میخندیدن. باد چشمش به ابرک افتاد، به طرفش اومد اونو هل داد:
«بلند شو و با ابرها بازی کن.»
ابرک رو به باد کرد: «هلم نده!»
باد حرف ابرک رو گوش نکرد و اونو به ابرهای دیگه زد. ابرک نزدیک بود گریه کنه. با باد قهر کرد و پیش مامان ابر رفت.
«چی شده؟»
ابرک گفت: «از دست باد ناراحتم. چون منو هل میده و میزنه به ابرای دیگه!»
مامان ابر، ابرک رو بغل کرد و گفت: «مگه نمیخوای بارون بشی؟»
ابرک گفت: «چرا... خیلی دلم میخواد.»
مامان ابر گفت :«خب به خاطر همین باد ما رو به هم میزنه تا بارون بشیم.»
باد اخم کرده بود. ابرک به طرف باد رفت و گفت: «باد، میشه منو هل بدی و به ابرای دیگه بزنی؟»
باد، جواب ابرک رو نداد. ابرک دوباره گفت: «ببخشید، من نمیدونستم که تو کمک مون میکنی تا بارون بشیم!»
باد، ابرک رو فوت کرد و گفت: «باشه حالا که می خوای بارون بشی برو.»
ابرک، دست مامان ابر رو گرفت و به طرف ابرهای دیگه سُر خوردن. محکم به هم خوردن. همه جا برق زد. مامان ابر دست ابرک رو گرفت؛ «یک... دو... سه.»
به ابرها خوردن. صدای خنده شون رعد و برق شد. آسمون برق زد.
ابرها چک چک بارون شدن و از آسمون باریدن. وقتی به آسمون نگاه کردن رنگین کمان زیبایی به اونها لبخند می زد.
نویسنده :عارفه روئین