
گلها پژمرده شده بودن. درختها دیگه سبز نبودن. صدای گنجشکها شنیده نمی شد.
(آ) کنار رودخونه رفت، اما رودخونه آب نداشت. کنار چشمه رفت، چشمه هم آب نداشت.
یک گوسفند به او نزدیک شد و گفت: «( آ) تو نمیدونی آب کجاست ؟ خیلی تشنهام!»
(آ)گفت: «منم تشنهام.
اگر دوستم (ب) اینجا بود میتونستم آب درست کنم تا هم خودم بخورم هم تو.»
گوسفند گفت: «چه طوری با (ب) آب درست میکنی؟»
(آ) گفت: «باید من کنار اون بشینم تا آب درست بشه.»
گوسفند گفت: «من همیشه میگم بَ بَ... میتونم یکی از( ب) هام رو به تو بدم؟
هر وقت آب درست کردی و آب خوردیم، میتونی (بَ)
منو پس بدی.»
(آ) قبول کرد. گوسفند یکی از( ب) هاش رو به ( آ) داد.( آ) کنار (ب)نشست و آب درست شد.
گوسفند آب خورد. یک گنجشک و چند تا مورچه هم اومدن آب خوردن.
آب این طرف و اون طرف دوید.
(آ) و (ب) وقتی باهم راه میرفتن سبزهها از زمین بیرون
می آمدن. گلها شکوفه می زدن، درختها میوه می دادن. همه جا سبز شد، رودخونه و چشمه هم پر از آب شد.
(آ) به گوسفند گفت: «حالا که همه آب خوردن می خوام(ب) تو رو پس بدم.»
گوسفند گفت: «نه ،(ب) برای تو.
من از این به بعد پشت سر هم (بَ) می گم و هر وقت تشنهام شد پیش تو میام.»
نویسنده :فاطمه صفری