
فیل فیلک، خیلی کوچولو بود. قرار بود مامان فیل و فیل بابا، فیل فیلک رو ببرن جنگل، تا با حیوونای جنگل آشنا بشه و بعد هم یاد بگیره از رودخونه چطوری آب بخوره و با آب رودخونه دوش بگیره. سر راهشون، آقای دارکوب پرسید: « خانواده فیلها کجا میرین؟ »
مامان فیل گفت: «لب رودخونه!»
آقای دارکوب گفت: « منم میام! آخه آرزو دارم یه بارم که شده لب رودخونه با فواره آبتنی کنم.»
و بالای سر آنها پرواز کرد. کمی که جلوتر رفتن، قورقوری، از زیر برگ بزرگی سرش رو بیرون آورد و پرسید: « بهبه خانواده فیل ها! کجا میرین؟ »
فیل بابا گفت: «میریم لب رودخونه!»
قورقوری گفت: «منم میام، شاید این بار به آرزوم که موجسواری تو رودخونه است، برسم.»
همه با هم راه افتادن تا رسیدن لب رودخونه. فیل فیلک تا خرطومش رو برد توی آب رودخونه، آب رودخونه تندی چرخید. فیل فیلک ترسید اما آب از خرطومش ریخت روی سرش و قلقلکش آمد و حسابی خندید. بعدش فیل فیلک یاد گرفت تا با خرطومش فواره درست کنه. آقای دارکوب بالای فواره، شروع به بازی کرد و گفت: «ممنون فیل فیلک! چه فواره قشنگی»
فیل فیلک، با خرطومش موج آب درست کرد. خاله قورقوری هم پرید روی برگ سبزش و موج سواری کرد. با خوشحالی گفت: «ممنون فیل فیلک! چه موج خوبی درست کردی!»
اون روز فیلفیلک از این که تونسته بود دارکوب و قورقوری رو به آرزوهاشون برسونه خیلی خوشحال بود.
نویسنده :سمیه سیدیان