زن چراغ بالای تخت پسر بچه را روشن کرد.
-امروز مدرسه چطور بود؟
-باید مینوشتیم (آ) ولی همهاش کج میشد. مامان (آ) نوشتن کار سختیه مگه نه؟
-اولش آره.
-مامان سختترین کار دنیا چیه؟
-دوست نداشتنِ تو.
-یه قصه میگی؟
-یه روز خانم سوسکه با یه آقا سوسکه زندگی میکردند. یه روز خانم سوسکه به آقا سوسکه گفت که به زودی صاحب یه بچه سوسک میشن. آقا سوسکه از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید.
-مامان توی پوست خودش نمیگنجید یعنی چی؟
-یعنی خیلی خیلی خوشحال بود. بعد بچه سوسک به دنیا اومد. آقا سوسکه خیلی خیلی تعجب کرد و به فکر فرو رفت و قدم زد که از خونهاش دور شد و دیگه راه برگشتن رو پیدا نکرد.
-چرا؟
-چون اون یه بچه سوسک شاخدار طلایی بود با یک جفت چشم روشن.
-مگه بد بود؟
زن موهای طلایی پسر را کنار زد و به چشمهای روشناش نگاه کرد .
-نه عزیزم.
-مامان خانم سوسکه نرفت تعجب کنه؟
-نه.
-مامان بابا چه کاره بود؟
-استاد انجام دادن سخت ترین کار دنیا.
-آخ جون پس بابام مرد آهنیه؟
-آره پسرم بابا یک مرد آهنیه.
به قلم محبوبه خداکرمی، برگرفته از کتاب کشف لحظه