
ماجرای سفرهای جالب یک کارگر ساختمانی با پای پیاده
تعداد بازدید : 74
هزاران کیلومتر سفر با پای پیاده!

«یونس غلامی» یک کارگر ساده ساختمانی است که تا حالا چندین و چند سفر با پای پیاده رفته است، از سفرهای داخل کشور بگیرید تا سفر به ترکیه. او که اهل روستای «لشکنار» آمل مازندران است به سفر با همه سختیهایش عشق میورزد و تلاش میکند تا با کمترین هزینه به مقصدهایش برسد. به گزارش مهر، یونس به تازگی در مصاحبهای از تجربیات جالبش درباره سفر گفته است که در ادامه خواهید خواند.
چطور شد که به فکر سفر با پای پیاده افتادید؟
چراییاش یک مقدمه نسبتاً طولانی دارد که باید توضیح بدهم. من در کنکور سال ۷۹ در پیامنور ساری و در رشته کتابداری پذیرفته شدم. در این رشته بود که با نویسندگان و اندیشمندان ایرانی بیشتر آشنا شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد. بهویژه شاملو که همان سال ۷۹ درگذشت، بیشتر روی من اثرگذار بود و همچنین اندیشههای دکتر شریعتی . 10 سال قبل بود که نخستین برنامه این چنینی ما رقم خورد. در آن سال به جبهه جنوبی قله دماوند به بهانه کشف معدن، تعرض شد و داشتند جادهسازی میکردند که اعتراضات زیادی را برانگیخت. در واکنش به این کار، من و دوستم سفری را آغاز کردیم از پستترین نقطه ایران؛ ساحل دریای مازندران به بلندترین نقطه ایران که قله دماوند است. در شش روز از ساحل محمودآباد و جاده هراز رفتیم به قله و از قضا نخستین صعودمان به دماوند هم همان بود. برنامه فشرده و سختی برای ما بود که سابقه صعود نداشتیم اما ارادهای داشتیم با شعار «دفاع از محیط زیست». هرچند برخلاف انتظارمان، این سفر هیچ بازتابی نداشت و نتیجهای برای محیط زیست نگرفتیم! در ادامه سفرهایی را از یوش به توس شامل 900 کیلومتر پیادهروی و از توس تا نیشابور هم که چهار روز طول کشید، انجام دادم. بعدش میرسیم به سفر شمس تا مولانا.
هزینه سفر قونیهتان چقدر شد؟
در سال ۹۵ ، هفت میلیون شد که بخش زیادی از آنرا از دوستان قرض گرفته بودم و پایان سال ۹۶ توانستم بدهیهایم را پاک کنم. البته پیش از سفر هم نامهنگاریهای زیادی با اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان آمل، استان مازندران و حتی کشور داشتیم اما پاسخ دادند که این سفرها در چارچوب فعالیتهای ما نمیگنجد. بههرحال از مرز گذشتم. نخستین روزی که از مرز ایران بیرون رفتم، خیلی سنگین و سخت بود. نخستین بار بود که از خاک میهن بیرون میرفتم، خط تلفن ایرانم کار نمیکرد. انگار به یک باره تنها شدم. زبان خارجی هم بلد نبودم. به شهر کوچک «دوغو بایزید» رفتم. ساعت ۷ شب بود که به دنبال نقشه راههای ترکیه و همچنین جای خواب میگشتم. تقریباً ۹-۸ ساعتی بود که با کسی گفت وگو نکرده بودم بنابراین وارد یک فروشگاه موبایلفروشی شدم. اگرچه زبان نمیدانستم اما آن جا چون نزدیک مرز است، برخیشان کمی فارسی بلدند. همین طور که داشتیم با هم دست و پا شکسته صحبت میکردیم، یک دختر خانم ارومیهای آمد و پرسید که چه نیاز دارم؟ برایش توضیح دادم که برای چنین کاری آمدهام و اکنون هم این سه مورد را نیاز دارم (سیمکارت، نقشه راههای ترکیه و جای خواب). نقشه را از یک مغازه در همان نزدیکی خرید و آورد و لطف کرد پولش را هم نگرفت. سیمکارت را هم همکاری کرد و همان جا امتحان کرد که ببیند درست کار میکند یا نه. بعد هم همراهم آمد تا یک هاستل و گفت این جا ارزانتر از هتل است و در هر شهری هم که میخواهم بمانم، هاستل بروم بهتر است. ضمن این که با توجه به تجربیاتش در ترکیه، درباره خوراک و جادهها و ... هم راهنماییهای خوبی کرد. نیم ساعت با من گفت وگو کرد. اما همان نیم ساعت خیلی اثرگذار بود و از فشارها کم کرد. اگر نمره روانم پیش از آن دیدار به ۱۰ رسیده بود، پس از آن دیدار به 60 یا 70 رسید!
شبها را کجا میماندید؟
از ۴۹ روز پیادهروی، ۱۵ شب در مسافرخانهها، تقریباً ۱۰ شب در چادر، بقیه را هم در دکهها، رستورانها و...گذراندم.
شبهایی که در چادر میماندید، سردتان نبود؟ آن هم در منطقه آناتولی که سردسیر است؟
چرا، خیلی سرد بود. چادر و کیسه خوابی که داشتم، ارزان و متناسب با درآمدم بود. یک شب یادم میآید دما منفی ۱۵ درجه بود. توی چادر و در کنار رستورانی خوابیدم اما ساعت ۱۱ دیگر هوا خیلی سرد بود. آن چنان که آبی که همراهم بود، کامل یخ زد. تا ساعت ۲ نیمهشب همین جوری توی کیسه خواب کِز کرده بودم اما خوابم نمیبرد. بعد رفتم توی رستوران که چون بین راهی بود، باز بود. تا ساعت 8 صبح پشت یک میز نشستم و 8 صبح هم در دو، سه مرحله چادر و وسایلم را جمع کردم!
بههرحال آن سفر پنجاه روزه با دعای مردم، دوستان و پدر و مادرم به خوبی به پایان رسید. دوستانی در این سفر پیدا کردم که کارهای زیادی برایم انجام دادند. دستاوردهای زیادی داشت که بسیاری از آن شخصی است و شاید نتوانم به زبان بیاورم. دشواریهای بسیاری هم داشت، همچنان که مسیر زندگیام را هم پربارتر کرد.