بند ِ دل ِ من
به لبخندهای تو بند است
برای دوست داشتنت اما
لبخندهایت را نه
دلت را لازم دارم!
از شعبده باز هم کاری ساخته نیست
گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو
گیرم با دست هایی به پهلو باز
که معلوم نیست برای حفظ تعادل است
یا برای بغل کردن تو
تمام طناب را راه بروم و نیفتم
یا گیرم این لبخند لعنتی ات
سوژه معروف ترین نقاش قرن بعد شود
با این ها
چیزی از قد تنهایی های من
آب نمی رود عزیزم
و هنوزشب ها
روی شعرها غلت می زنم !
مهدیه لطیفی
***
من می روم
به قدر دستانت، گل بیاورم
تو بمان
به قدر دلم، قصه از بر کن
روز روشنی باید باشد
روزی که نفس هامان بلند شود
و سایه هامان کوتاه
و انعکاس هر لبخندمان
کبوتری باشد، در دور دست مهر...
سجاد باقرزاده
***
خوشا که عشق و وطن داستانِ ما باشد
که حرفِ مردمِ ما بر زبان ما باشد
به تاخت می روی و پشت سر نمی بینم،
در این مسیر کسی هم عنانِ ما باشد
خدا، خدای من و توست، دل قوی می دار
اگرچه دورِ زمان بر زیانِ ما باشد
غمین مباش که فردا یقین فرشته شعر
قسم اگر بخورد، هم به جان ما باشد
طلای غزنه نوشتی به داد ما نرسید
سخن طلاست که خود در دهانِ ما باشد
تو عاشقانه بگو همچنان و من ز وطن
اگر چه آجرِ این خانه نانِ ما باشد!
ستون به سقفِ وطن می زنیم «سیمین گفت»
بگو اگرچه که با استخوانِ ما باشد
تویی که می گذرم یا «منم که می گذری» ؟
تو خود منی! چه تواند میانِ ما باشد؟
خدا کند که ای دوست، بینِ ما چیزی،
به هم اگر بخورد، استکانِ ما باشد
حسین جنتی