عاشقانه های همسر شهید عباسعلی بذرگری، خادم آستان حضرت رضا(ع)
تعداد بازدید : 70
پس از 34 سال هنوز برایم یک عشق تازه است
غفوریان- 34 سال از شهادت آقا عباسعلی گذشته است، اما در همه این سال ها او در خانه و در کنار همسر و فرزندانش حضور پر رنگی داشتهاست. همسرش می گوید: «شاید باور نکنید اما من هنوز وقتی می خواهم سر سفره بنشینم تصور می کنم آقا عباسعلی هم می آید، یا گاهی فکر می کنم همین روزها در خانه باز می شود و می آید ضمن این که اگر کسی را دوست داشته باشی و عاشقش باشی و اگر صد سال هم بگذرد، انگار هنوز برایت یک عشق تازه است». همین حس و حال را «سمیه» فرزند شهید هم دارد. از او می پرسم اگر همین الان در باز شود و پدرت وارد شود چه واکنشی خواهی داشت، می گوید: من درتمام این سال ها پدرم را کنار خودم و در زندگی ام حس کرده ام. حضورش همیشه برایم پررنگ بوده است، پس هیچ وقت فکر نکرده ام که پدرم نیست...«زینت» دیگر فرزند شهید هم خاطره ای از شب عروسی اش تعریف می کند که البته این خاطره را در میان بغض های او و مادرش می شنوم.دیدار با خانواده شهید والا مقام دفاع مقدس، عباسعلی بذرگری که از خادمان حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) بوده است، خاطرات شیرینی را برایم ماندگار کرده است. تماشای احساس تازه این خانواده از همسر و پدر شهیدشان که 34 سال از هجرتش می گذرد، برایم آن قدر خاطره انگیز است که گمان نمی کنم به این زودی ها از ذهنم پاک شود.
آن روزهای نوجوانی
همسر شهید از «وصل» و روزهای عاشقی برایم این طور نقل می کند: من و عباسعلی پسرعمو، دختر عمو و از دوران نوجوانی به نام هم بودیم. آن قدیم ها در برخی خانواده ها مرسوم بود که نام بچه ها را به نوعی به هم گره می زدند و آن ها می دانستند که در آینده با هم ازدواج خواهند کرد. خاطرم هست کمی که سنم بیشتر شد گاهی خواستگار برایم می آمد اما من حرفم یکی بود و می گفتم پسرعمویم را می خواهم. روزها می گذشت تا سرانجام یک روز مادر آقا عباسعلی که همسر عمویم بود به خانه مان آمد و یک انگشتر برایم آورد. انگشتر را به دست من کرد و ما دیگر رسما به نام هم شدیم. خانواده ما هم او را دوست داشتند. آینه و شمعدان را پدر من تهیه کرد و روزی که برای خرید مراسم عقد به بازار رفتیم، شهید به من گفت خانم یک پیراهن ساده انتخاب کن ... به او گفتم تو از همین حالا می خواهی به من سخت بگیری؟ گفت نه خانم جان زندگی باید ساده و بی تجمل باشد.به شوخی اما به ظاهر جدی قیافه ای حق به جانب به خود گرفتم و به او گفتم: نه این طور نیست، با این شرایط آن کسی که تو می خواهی من نیستم. او لبخندی زد و گفت: تو می خواهی من را اذیت کنی، تو من را دوست داری این را می دانم. خیلی زود به همسرم گفتم تو اگر من را خوشبخت کنی برای من بس است ...
تو خوشبخت شدی
وقتی با عباسعلی ازدواج کردم، دخترهای روستا که مثل خودم تقریبا کم سن بودند، به من می گفتند خوش به حالت تو خوشبخت شدی، شوهرت هم خوش اخلاق است و هم خوش تیپ. این که حالا بتوانم برای شما توصیف کنم خیلی سخت است اما او یک مهر و جذبه خاصی داشت. همه دوستش داشتند.
اولین نوبتی که به جبهه رفت
عباسعلی قصد جبهه کرده بود. به او می گفتم هر جا بروی من هم با تو می آیم. بار اول که خواست به جبهه اعزام شود، من در نیشابور و خانه عمویم بودم که پدر شوهرم می شد. او به مشهد آمده بود و از همان جا هم به جبهه اعزام شد. به من نگفته بود که می خواهد برود. حدود 10 روز می شد از او خبری نبود و دلواپس اش شده بودم تا این که از مشهد برایمان خبر آوردند عباسعلی به جبهه رفته است. خاطرم هست وقتی این خبر را شنیدم، گریه کردم...بعد از مدتی که برگشت به او گلایه کردم که چرا از من خداحافظی نکردی، گفت: خانم جان اگر می خواستم خداحافظی کنم تو نمی گذاشتی بروم... من را حلال کن که بدون خداحافظی رفتم.
به او گفتم تو شهید می شوی
همسر شهید حالا برایم از آخرین باری می گوید که عباسعلی قصد جبهه می کند: هیچ گاه فراموش نمی کنم، قبل از این که برود داخل یکی از اتاق ها رفت و برای خودش خلوت کرد، وقتی بیرون آمد چشم هایش خیس بود. به او گفتم تو آخرش شهید می شوی... گفت نه من شهید نمی شوم. گفتم من یک خواب دیده ام. من خواب شهادتش و لحظه ای که خبر شهادتش را می دهند، در رویا دیده بودم. حتی وقتی خبر شهادتش را به من دادند دقیقا شبیه همان صحنه هایی بود که در خواب دیده بودم، انگار شبیه یک فیلم بود که در واقعیت تکرار شد.زینت فرزند بزرگ تر خانواده بذرگری است. وقتی از پدرش صحبت می کند خیلی زود بغض گلویش را می گیرد و می گوید: خیلی دلم برایش تنگ شده، ای کاش حضور فیزیکی اش فراهم بود و می توانستم با او حرف بزنم... آن قدر حضورش در زندگی مان پررنگ است که سایه اش را حس می کنم. «زینت» و مادرش ماجرای شب عروسی اش را با هم برایم تعریف می کنند. مادر می گوید شب عروسی «زینت» بود، زمانی که قرار بود چادر را روی سر او بیندازم و به خانه داماد برود، آن قدر جای همسرم خالی بود که نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. از گریه من تمام اقوام و خویشان که به عروسی آمده بودند گریه می کردند...زینت ادامه میدهد: من آن شب احساس می کردم پدرم آن جا ایستاده اما نمی تواند در عروسی دخترش ظاهر شود. من این حضور پدرم را آن شب با تمام وجود حس می کردم... (زینت بغضش می ترکد...) به خاطر شرایطی که آن شب در عروسی ما پیش آمد، قرار شد عروسی سمیه خواهرم را در خانه خودمان برگزار نکنیم.