روایت دیدار با همسر شهید محمد حسین بصیر در سی وپنجمین سال عروج
تعداد بازدید : 71
واگویه ها پس از35 سال فراق
مهین رمضانی – در مسیر برگشت به روزنامه دیوار نوشته ای نظرم را جلب کرد .«شهادت هنر مردان خداست .»
با این که این جمله را سال هاست بر دیوار نوشته ها دیده ام یا شنیده ام، اما نمی دانم چرا این بار فرق می کند. یک لحظه خودم را جای شهید می گذارم. همسر، فرزندان، زندگی، کار، پدر ومادر، خواهر وبرادر، دوستان و همه علقه های جوانی رابه خدا واگذار کنی وبگذری، واقعا سخت است. سختی وقتی بیشتر می شود که بچه ها کوچک باشند وچشم به راه پدر وهمسرت بانویی جوان باشد که به هزار آرزو قدم درخانه ات گذاشته است؛ این که تو سایه سرش باشی ، همراه ، سنگ صبورش و...
روایت 5 سال پس از 35 سال
بعد ازشروع صحبت وبیان ویژگی های شهید، هنوزبعد از35 سال، آ ن قدر خاطرات خوش زندگی کوتاه پنج ساله را با خودت مرور کرده ای وآن قدر دلتنگی هایت را با محمد واگویه کرده ای که بغض امانت نمی دهد .اشک ولبخند بر چهره ات می شکفد. سرما خوردگی را بهانه میکند، اما این هنر مردان خداست که در فراقشان چشم ها اشکبارشود واین را تو می دانی که می گویی:«وقتی با کسی با این شرایط که بیشتردر جبهه نبرد است وقبل از انقلاب هم فعالیت داشته است شروع کنی باید همه چیزش را بپذیری.» وتو پذیرفته ای که هم پدرباشی وهم مادر.
«دخترها وقتی بزرگ می شوند، بیشتر نیاز به پدررا احساس می کنند.» دخترها ازدواج هم که بکنند، مادرهم که بشوند اما هنوز آغوش گرم پدر رامی جویند.می دانم وقتی مشکلات ریزودرشت به سراغ سمیه وسعیده میآید، بیشتر دلتنگی می کنند ودر زمانه کم رنگ شدن مهربانی ها تنها آغوش توست که آرامشان می کند.می دانم که تو هم بار سنگین مسئولیت این سال ها را با درددل با محمد سبک می کنی.همسری که از ویژگی هایش صبوری واحترام به همسر بود.آشنایی تان به سال 57 برمی گردد وبه واسطه تایید پدرت ( پدرشهید موسوی فر) ، ازدواج با محمد حسین را قبول می کنی .محمدهمیشه از تو خواسته است که ساده زیستی و توجه به واجبات را مورد توجه قرار دهی اما بدون سخت گیری ، در طول این مدت هیچ وقت با تو به تندی حرف نزده است وتو در عمل متوجه می شدی که ازکار تو خوشش آمده یا نه ؟ هیچ وقت به تو تذکر نداد و بی احترامی نکرد.می گویی:«شهدا انتخاب شده اند وحضورشان را همیشه احساس می کنم .» وقت هایی هم پیش می آید که سعیده دختر کوچکت شکایت می کند که اگر پدر بود، فلان مشکل آزارم نمی داد! آخر پدر برای یک دختر، پشتیبان خوبی است.
آخرین بار
محمد حسین برای آخرین بار که به عملیات رفت شما در اهوازدر خانه های سازمانی ساکن بودید. هفته ای یک تا دوبار به منزل سر می زد .زمان خداحافظی سه بار برگشت وبه شما نگاه کرد .وقتی می خواستند خبر شهادتش را بدهند، اول گفتند مجروح و به مشهد منتقل شده است ولی تو قبول نکردی به مشهد آمدی بدون این که از محل بستری شدنش اطلاع داشته باشی اما پدرت از شهادت محمد حسین خبر داشت .می گویی : بچه ها هم مثل پدر صبور هستند.سمیه متولد 59 وسعیده متولد 61 است.بچه ها شهادت پدرشان را پذیرفته بودند چون شما تنها نبودید خانواده های زیادی مثل شما شهید داده بودند و بچه ها در مدرسه باهم ابراز همدردی می کردند اما کم کم که بزرگ شدند دیگر تمایل نداشتند بقیه بدانند.گویا محمد حسین هم می دانسته که بعد از او به بچه ها سخت می گذرد وبه همین دلیل زیاد با بچه ها انس نمیگرفت ووقتی با اعتراض تو روبه رو می شد می گفت که نمیخواهم بعد از من بچه ها زیاد اذیت شوند وتو را هم اذیت کنند، این هنر مردان خداست.
برادرم محمدکاظم
محمد حسین وبرادرت در یک منطقه با هم بودند اما خبر شهادت برادرت محمد کاظم را به تو نمی دهد اگر چه زمان شهادت محمد کاظم بالای سرش می رود و با او نجوا می کند.«لطف خدا خیلی شامل حال ما می شود.» این را تو می گویی . «لطف خدا زیاد است. بچه ها که کوچک بودند، سمیه در چهار سالگی خواهرش را دلداری می داد .«بچه های خوب و درس خوانی هستند .سمیه مهندسی خوانده وسعیده تخصص می گیرد. هم از نظر تحصیلی و هم اعتقادی همان طور که شهید می خواست زینب گونه اند و باعث سربلندی ما هستند .»
و پرواز
دوستان شهید می گویند تیر به سرش اصابت کرده وترکش خمپاره در تمام بدنش دیده می شد.دوستانش میگفتند پیکر مطهرش کنار آب افتاده بود...
تو هم در خواب دیده بودی که با خنده می گفت: « من داخل آب بودم که بقیه آمدند...»
از شهر ری تا آسمان
محمد حسین بصیر اولین پسر و دومین فرزند خانواده بصیر بود. او در آذر ماه سال 1337 در شهر ری متولد شد. به علت علاقه زیاد خانواده به ائمه اطهار(ع) نام او را محمد حسین نهادند. در سن شش سالگی به دبستان امام حسن عسکری(ع) منطقه شهر ری رفت و تا کلاس چهارم آن جا تحصیل کرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد.از صبح تا غروب در پارچه فروشی به پدر کمک می کرد و بعد از برگشتن از کار، در کلاس درس حاضر می شد.در جلسات سیاسی و مذهبی آیت ا... خامنه ای و شهید هاشمی نژاد شرکت می کرد.در پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام(ره) نقشی فعال داشت. تا سوم دبیرستان، درس را در کلاس های شبانه ادامه داد.پدرش درباره خلوص و پاکدامنی و امانت داری او می گوید: یک بار که من در روستا حضور داشتم، از مادرش اجازه گرفت تا با موتوری که برایش خریده بودم، به دیدنم بیاید. وقتی به روستا رسید، من نبودم. موتور را همان جا گذاشت و 5 کیلومتر پیاده آمد و وقتی رسید، دیدم عرق از سر و صورتش جاری است.
گفتم: مگر پیاده آمدی؟
گفت: نه با موتور آمدم، اما چون اجازه موتور را فقط تا خانه مان در روستا گرفته بودم، موتور را همان جا گذاشتم و بقیه راه را پیاده آمدم.محمد حسین اولین بار در 20 سالگی در سال 57 در مبارزات مردمی علیه رژیم، مجروح شد. او در محدوده چهار راه خسروی سربازی را مشاهده میکند که یک روحانی را هدف ضرب و شتم قرار میداد. جلو میرود و به سرباز اعتراض می کند. سرباز تیری شلیک می کند که گلوله به ناحیه گیجگاه ایشان برخورد میکند. او را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل می کنند که 9 روز بی هوش بود و سرانجام به هوش آمد.در روز فرار شاه، ازدواج می کند. محمد حسین این روز را میمون و موجب برکت می دانست. ثمره این ازدواج دو دختر است.بعد از انقلاب در سال 58 به سپاه می پیوندد و درجریان محاصره شهرپاوه در همان سال به عنوان اولین نیروهای سپاهی ومردمی همراه باشهیدبابانظر،شهیدبابارستمی و61نیروی جوان انقلابی مشهدی به سمت پاوه وبه کمک شهیدچمران می رود. با تشکیل بسیج، عضو پایگاه مسجد الجواد(ع)، واقع در خیابان جهانبانی می شود. دراقدامی جهادی منزلش رابه منطقه جاده قدیم قوچان می آورد و پایگاه های مهمی درکنار برخی مساجداین منطقه برای جذب واعزام نیروی مردمی به جبهه،آموزش های نظامی وعقیدتی باجوانان این منطقه ایجاد می کند، پایگاه شهیدعبدی درتوس81،پایگاه شهیدمحمدی دربولوارتوس 85 و چند پایگاه دیگر. او در کلیه برنامه های نظامی، فرهنگی و تبلیغی در این محله مشارکت فعال داشت وموسس این گونه برنامه های فرهنگی بود همچنین عضو انجمن اسلامی و عضو فعال کتابخانه مسجد به شمار می رفت. همسرش درباره رسیدگی او به یتیمان می گوید: در همسایگی ما خانواده ای بودند که چندین فرزند خردسال داشتند؛ شهید با همه توان در رفع محرومیت های این خانواده بی سرپرست می کوشید.بعدازآمدن ازکردستان به تبلیغات سپاه رفت ودرپخش وتوزیع مجلات نقش فعال داشت. درسال 62 به همراه تیپ 21 امام رضا (ع) در جبهه های غرب و جنوب کشور حضور داشت و به دفعات مجروح شده بود .او قبل از آخرین عملیات، دو تن از همرزمان شهیدش را در خواب می بیند که به او می گویند: خیلی وقت است منتظرت هستیم، چرا نمی آیی؟ و او در جواب می گوید: به زودی به شما ملحق خواهم شد.هنگام عملیات بدر، نیروهای تحت امرش را برای رفتن به خط مقدم سوار اتوبوس کرد تا از آن جا با قایق به جزیره مجنون منتقل شوند. او نوشته ای با این مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: «دیدار امت حزب ا... از جبهه ها». هدف وی از این اقدام، گمراه کردن ستون پنجم عراق بود تا متوجه نقل و انتقال نیروها نشوند.سرانجام وی در حالی که به بهترین وجه نیروهای خود را هدایت و رهبری می کرد، در جاده خندق هدف اصابت ترکش از ناحیه صورت قرار گرفت و 2۳اسفند 63 به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود، رسید.« ...بیایید با روشنگری های مردم خود، مردم را بیدار تر کنیم و آن ها را متوجه سازیم که حیله منافقان بس بزرگ است و شناختن آن ها دشوار. خداوند بزرگ یک سوره از قرآن کریم را به شناسایی آن ها اختصاص داده است که مواظب باشند و نگذارند که این مسلمان نماهای نادان و رفاه طلب، توطئه کنند». این سخن امام عزیزمان را آویزه گوش قرار دهیم و دیگر بار نگذاریم که اسلام خانه نشین شود و خدای ناخواسته اگر کمی کندی داشته باشیم بر سر اسلام آن می آورند که در صدر اسلام و در زمان مولا علی (ع) آوردند.