غفوریان- چهار کارگر شهید؛ چهار روایت دلتنگی و چهار خادم حضرت علی بن موسی الرضا(ع). قول و قرارها را گذاشته ایم و می خواهیم برای گفت وگو به سراغ خانواده های چهار شهید کارگر آستان مقدس حضرت امام رضا(ع) برویم.تجلیل از چهار خانواده شهید در مراسم ویژه ای که سازمان عمران حریم حرم، سه شنبه گذشته برگزار کرد ، بهانه خوبی برای انتشار این گفت و گوها شد.شهیدان محمدحسین نیری شکرتو، حسین کشتمندی (محمدزاده)، علی اصغر قهار و علی ذوقیان چهار شهیدی هستند که خانواده های شان پس از همه این سال ها، همچنان با ذوق و شوق و البته با اشک های دلتنگی درباره آن ها حرف می زنند. گفت وگو با خانواده این شهدا، روایت گونه ای از دلتنگی ها و بغض هایی است که اگرچه بسیاری از ما آن را نمی بینیم اما باید بدانیم در گوشه و کنار این شهرهای پرهیاهو هنوز بسیار است بغض هایی که گاهی برای پدران یا همسران شهید می ترکد ...
روایت اول؛ شهیدنیری
با همسر و یکی از فرزندان شهید «محمدحسین نیری شکرتو» در بهشت رضا(ع) و سر مزار شهید قرار می گذاریم تا مزار را پیدا کنیم. خانواده شهیدنیری از راه می رسند. همسر شهید مثل تمام مادران ما صمیمانه و با مهربانی به ما خوش آمد می گوید. سرمزار همسر شهیدش را انگار خانه خودش می داند و از این که مهمانشان شده ایم، کلی تشکر میکند.وقتی باب صحبت را با او باز می کنم، از آن روزی می گوید که شهید برای کار به حرم حضرت رضا(ع) می رود و همان جا به استخدام در می آید.ماجرا را این گونه برایم تعریف می کند: من هر کاری داشتم به حرم می رفتم و با آقا درد دل می کردم. آن روزها دخترم زینب که نوزاد بود، مریض شده بود و کمی نگران بودم. یکی از همین روزها به زیارت حضرت رضا(ع) رفتم. به آقا گفتم، آقاجان خودت کمک کن که دخترم سلامتی اش را به دست بیاورد. در خاطرم هست همین طور که با آقا درد دل می کردم، از آقا خواستم که خودش بخواهد تا یک کار هم برای پدر زینب مهیا شود.وقتی به خانه رسیدم قبل از این که وارد خانه شوم، دیدم همسایه مان من را صدا می زند. گفت بگویید حسین آقا بیاید من با او کار دارم. گفتم چه کاری با حسین آقا دارید؟ گفت به حسین آقا بگویید حرم امام رضا(ع) کارگر می خواهد و برای فردا صبح آماده باشد که با هم به آن جا برویم. فدای امام رضا بشوم، من همین الان از آقا این را خواسته بودم، خدایا شکرت، آقاجان ممنون توییم. همسرم فردای آن روز برای کار به حرم رفت و همان جا هم استخدام و مشغول به کار شد.
خدایا قبولم کن
خانم کبری حسین زاده، همسر شهیدنیری که از کلمه کلمه صحبت هایش هنوز هم می توان تعلق خاطر فراوانش را به همسر شهیدش احساس کرد، خاطره ای از حالات معنوی شهید را این گونه نقل می کند: در یکی از نیمه شب های زمستان گوشم را که تیز کردم، صدای گریه و ناله ای از داخل حیات شنیدم. هوا خیلی سرد و روی زمین هم برف نشسته بود. خیلی آهسته داخل حیات آمدم، دیدم حسین آقا به اندازه ای که بتواند نماز بخواند برف ها را کنار زده و مشغول دعا و ثنا بود. باور کنید این زمزمه اش انگار هنوز توی گوش هایم هست که می گفت «خدایا قبولم کن...».
صدایم زد
او از روزی که پیکر شهید را به معراج شهدا آورده بودند هم خاطره ای را برایم تعریف می کند اما این بار جلوی بغض هایش را نمی تواند بگیرد و من چشم های او را خیس می بینم. می گوید: روزی که وارد معراج شدم تعداد زیادی تابوت شهدا آن جا بود. من هم مثل مرغ های پرکنده لابه لای این تابوت ها دنبال پیکر همسرم بودم. در یکی از تابوت ها را باز کردم، با خودم گفتم حتما همین جنازه حسین آقاست، هیکل آن شهید هم بزرگ بود فکر کردم حتما شهید ماست. همین که چشم ام به جنازه افتاد، گفتم آقا شما شهید ما هستی؟ شاید باور نکنید اما احساس کردم آن شهید که تمام صورتش سوخته بود، با همان صورت و دندان های سوخته به من لبخند می زند، در همین حال بودم که از آن طرف معراج انگار صدایی شنیدم که من را صدا زد؛ خانم! خانم! بیا من این جا هستم، بیا من این جا هستم ...
دلتنگم
نرگس کوچک ترین فرزند شهیدنیری که حالا حدود سی سال سن دارد، همراه مادرش آمده است. او چند ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده است. پدر را ندیده است اما وقتی از او صحبت می کند انگار سال های زیادی است که با او انس دارد. نرگس بغض کرده است و نمی تواند آن را پنهان کند، صورتش با اشک خیس شده است، چند جمله ای را میان بغض هایش می شنوم. از او می پرسم اگر الان پدر را ببینی چه می گویی و چه می کنی؟ این پرسش من گویی داغی از او تازه می کند. از پرسش ام پشیمان می شوم اما او به من پاسخ می دهد تا بگوید این پاسخ من، پاسخ تمام دختران شهدایی است که پدرشان را ندیده اند: «اگر پدرم را ببینم توی آغوشش می روم و به اندازه این سی سال که ندیدمش اشک می ریزم...».
روایت دوم؛ شهیدان کشتمندی
منزل مادر شهید در یکی از کوچه های منطقه پنجتن مشهد است. خانه ای کوچک که وقتی من و دوستانم در پذیرایی می نشینیم انگار اتاق پر می شود. ای کاش آن هایی که تصور می کنند همه امکانات به جیب این خانواده ها رفته است، خانه مادر این شهیدان را می دیدند. مادر شهید که حالا سن و سالی از او گذشته است، لهجه شیرین تربت جامی دارد. می پرسم چقدر دلتنگ بچه های تان می شوید؟ می گوید بیشتر عمرم پس از شهادت حسین در دلتنگی برای شان گذشته است، حالا نمی دانم دلتنگی هایم را چطور می توانم برای تان تعریف کنم. باید دلتنگی برای فرزندانت را که با پوست و گوشت خودت بزرگ شان کردید و از پیشت می روند، بچشید تا متوجه شوید دلتنگی های من چه معنا و جنسی دارد.علی آقا برادر کوچک تر شهیدان حسین و محمد کشتمندی می گوید: برادر دومم پاسدار وظیفه بود که به شهادت رسید و من دو سال از او کوچک ترم. او درباره برادرش حسین می گوید: او خیلی دوست داشت بتواند در حرم مطهر کار کند و خادم حرم آقا باشد. همان ایام چند وقتی را برای کار به هویزه رفت. آن موقع آستان قدس رضوی به دستور حضرت امام مامور بازسازی شهر هویزه شده بود. حسین آقا آن جا چند وقتی با یکی از مهندسان سازمان عمران و توسعه حریم حرم همکار بود و زیر نظر او کار می کرد. وقتی دوره کاری آن جا تمام شد آن آقای مهندس از حسین آقا برای کار در حرم دعوت کرد و این طور شد که برادرم حسین به استخدام حرم مطهر درآمد و در واقع به یکی از آرزوهایش رسید.حسین اما در روایت مادرش فاطمه نساء عطایی اسکندری خاطره غریبی دارد وقتی از او این گونه می شنویم: چند سال از شهادت پسرم حسین گذشت که جنازه اش پیدا شد. روزی که برای دیدن جنازه پسرم به معراج شهدا رفته بودیم، چند جنازه دیگر هم از شهدا بود. روی یکی از آن ها اسم پسر من را نوشته بودند. دستم را بردم به طرف جنازه، دیدم خیلی سبک است. پرسیدم چرا این جنازه این قدر سبک است؟ یک نفر که آن جا نشسته بود گفت: «آخه مادرجان داخل این تابوت فقط یک تکه استخوان است...».
وقتی پیکر حسین تشییع شد در بهشت رضا(ع) کنار برادر شهیدش به خاک سپردند.
آیا پسرم زیر آفتاب است؟
مادر اما در همه این سال هایی که پیکر پسرش پیدا نشده بود از دلتنگی ها و گریه ها برای فرزندش این طور می گوید: گاهی گریه می کردم با او حرف می زدم ناراحتی ام از این بود که چند سال از جنازه اش بی خبر بودم نمی دانستم که جنازه اش در آفتاب است یا زیر سایه، در ایران بود یا خاک عراق. این ها اذیتم می کرد نه این که برای شهادتش گریه کنم، به هیچ عنوان برای شهادتش اشک نمی ریختم. پسر من که از شهید کربلا حسین زهرا(س) بیشتر نبود و نیست، دو پسر شهیدم فدای نام امام حسین(ع).مادر به شفاعت دو فرزند شهیدش امیدوار است: وقتی سر مزار آن ها می روم به نیابت شان قرآن می خوانم و به آن ها می گویم یادتان باشد که من را هم آن دنیا شفاعت کنید...
روایت سوم؛ شهیدعلی اصغر قهار
دیدار سوم قول و قراری است با آقا علی اکبر، برادر شهید علی اصغر قهار در یکی از خیابان های فرعی بولوارشهیدرستمی. تمام این دیدار به روایت های برادرانه می گذرد. پدر و مادر شهدا چند سالی است که به رحمت خدا رفته اند. آقاعلی اکبر می گوید: از وقتی که علی اصغر به شهادت رسید، واقعا تنها شدم. من در زندگی بسیار از او آموختم. او برای شهادت انتخاب شده بود و من به این که شهدا انتخاب می شوند عمیقا اعتقاد دارم. این گونه نیست که تصور کنیم همه ما که به جبهه اعزام شدیم احتمال شهادتمان وجود داشت، خیر این گونه نبود و نیست بلکه شهدا برای این که به مقام رفیع شهادت نائل و به عنوان «شهید» مزین شوند، حتما از طرف حضرت حق انتخاب می شوند.
آقا علی اکبر می گوید: شوهرخواهرم که هنوز در قید حیات هستند و ان شاءا... خداوند نگهدارشان باشد، در آستان قدس راننده ماشین های سنگین بودند که برادرم علی اصغر از طریق ایشان، وقتی که ساخت و سازهای حرم کارگر می خواستند به کار معرفی شدند.
اگر من نروم...
خاطرم هست وقتی می خواست به جبهه اعزام شود، یک روز آمد و به مادرمان گفت می خواهم به جبهه بروم. آن موقع مدتی بود که پدرمان به رحمت خداوند رفته بود. مادرم گفت الان که پدرت فوت کرده، اکبر(من) هم مشغول خدمت سربازی است، تو کجا می خواهی بروی؟ من تنها می شوم...علی اصغر در جواب مادرم گفت: مادرجان، شما درست می گویید و حق با شماست اما اگر امثال من الان که جبهه به ما نیاز دارد نرویم، پس چه کسی باید از کشور و ناموسمان دفاع کند و اگر نرویم دشمن چه بلایی سر ما می آورد.
پرواز در ماه خون
آقا علی اکبر که خاطرات زیادی از برادرش دارد، می گوید: علی اصغر از نظر دین و ایمان با همه ما فرق داشت. رفتارهایش متفاوت از رفتارهای ما بود، نماز خواندن هایش، روزه گرفتن اش، عبادت هایش، دقت نظرش در حلال و حرام و مال مردم به گونه ای بود که وقتی فکرش را می کنم به این یقین می رسم که او برای شهادت انتخاب شده بود. او نتیجه دین و ایمانش را آن گونه لمس کرد که خداوند خواست این بنده اش در ماه عزاداری حضرت سیدالشهدا(ع)، اردیبهشت 1360 در حالی که همه ما لباس عزای حضرت سیدالشهدا(ع) به تن داشتیم، او به آرزویش شهادت برسد و مهمان مولایش سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدا...الحسین(ع) شود.در این دیدار، آقا علی اکبر ما را به تماشای آلبوم عکس ها و نوشته های برادرش دعوت می کند و عکس هایی را که خودش از برادرش گرفته است، نشان مان می دهد. به یکی از عکس ها که در یکی از پارک های اطراف خانه شان گرفته است، اشاره می کند و می گوید: چند وقت پیش از جلوی این پارک عبور می کردم، یاد برادرم و این عکس افتادم و آن دور و بر را نگاه کردم که چه تفاوتی با آن زمان کرده است و ناخودآگاه دنبال آن گل هایی بودم که در این عکس ثبت شده است.آقا علی اکبر که پس از سال ها هنوز احساس دلتنگی برای برادرش دارد، می گوید: در این دیدار با شما به آن سال ها رفتیم و دردها و یادها زنده شد و ان شاءا... شهدا ما را هم مشمول شفاعت خودشان کنند... .
روایت چهارم؛ شهید علی ذوقیان
دیدار چهارم و چهارمین روایت دلتنگی، در صحن قدس حرم حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) است، بر سر مزار شهید علی ذوقیان که پیکر مطهرش پس از حدود هشت سال در تفحص کشف و تشییع می شود.
علی از کودکی با پدرش که معمار آستان قدس رضوی بود، به حرم می رفت. هر روز بیشتر دل به ضریح آقا می بست، پس از این که برای خودش جوان رعنایی شد، در کارگاه معرق کاری آستان قدس شروع به کار کرد. وقتی به سن سربازی رسید تازه جنگ شروع شده بود. با اتمام دوره نظام وظیفه ازدواج کرد اما دوباره قدم به خاک خونین جهاد نهاد. سال 1362 در جزیره مجنون آسمانی شد اما پیکرش پس از هشت سال در عملیات های تفحص کشف شد.
خواستگاری با لباس جبهه
فاطمه محمدی زاده همسر شهید ما را در این دیدار همراهی می کند. او ماجرای خواستگاری را این طور برایم نقل می کند:
آن موقع که علی آقا به خواستگاری ام آمد در بحبوحه جنگ بود. علی آقا که برای خواستگاری با لباس جبهه آمده بود، گفت ببینید من با این لباس آمدم که بگویم تا زمانی که جنگ ادامه داشته و به حضورم نیاز باشد، باید بروم تا این که شهید یا اسیر شوم... شما اگر قبول میکنید که همسرم شوید باید صبر این زندگی را هم داشته باشید.
هر لحظه منتظرش بودم
در هشت سالی که پیکرش نیامده بود هر لحظه منتظر علی آقا بودم به خصوص زمانی که کار یا گرفتاری برایم پیش می آمد. گاهی که دخترم ریحانه بیمار می شد یا وقتی که می خواست ازدواج کند بیشتر از مواقع دیگر جای خالی علی آقا را حس می کردم. البته گاهی هم در دنیای خودم با او دعوا می کردم اما او به آرزویش رسیده بود و از این بابت خدا را شاکر بودم و همان طور که علی آقا از من خواسته بود، باید برای این دلتنگی ها و سختی ها صبور می بودم...
همسر شهید و یک خاطره دیگر؛ به علی آقا می گفتیم: علی آقا شما آن جا چه کاری می کنید ، می گفت: مسئول تبلیغات هستم و عکس هایش را می آورد و می گفت: نگاه کنید. ما آن جا پوستر می چسبانیم و این کارها را انجام می دهیم. هرچه می گفتیم: مسئول تبلیغات که نباید بدنش این قدر ضعیف و خسته شود، می گفت: نه آن جا کاری نمی کنیم. بعدها از همرزمانش شنیدم که می گفتند: فرمانده گروهان است و خیلی هم زحمت می کشد.
یکی از دوستانش می گفت: در جبهه وقتی دوستانش شهید می شدند ایشان جعبه های خمپاره را کنار هم می گذاشت و مانند تابوت درست می کرد. روی آن را پرچم سبز می کشید و عکس دوستان شهیدش را هم روی آن می گذاشت و به بقیه دوستانش می گفت بیایید تعزیه فلان شهید است. او در ایام ولادت امام رضا (ع) و دیگر ائمه از اهواز شیرینی می خرید و ما که شب می آمدیم، برای همه ما برنامه مداحی و مولودی برپا می کرد و خودش هم گاهی مداحی می کرد.
از پدرم تشکر می کنم
ریحانه تنها فرزند شهید ذوقیان اکنون دانشجوی رشته پزشکی است. هم کلامی ام با او ماجرای فرزندان شهیدانی است که پس از شهادت پدران شان به دنیا آمده اند. پرسش من که اگر همین حالا در باز شود و پدرتان را ببینید چه می کنید یا به او چه می گویید، با پاسخ متفاوتی مواجهم می کند.
ریحانه می گوید: در چنین لحظه ای دوست دارم به اندازه 30 سال و به قدر تمام این دلتنگی ها خوب و با تمام وجودم نگاهش کنم و دست و پایش را ببوسم و قبل از این که بخواهم بابت همه سال های نبودنش گلایه و شکایتی کنم، از او تشکر و قدردانی کنم که با غیرت بود و رفت...