روایتی از همراهی با رهبر انقلاب در بازدید از مناطق زلزلهزده سرپل ذهاب و روستاهای اطرافش
تعداد بازدید : 67
به من بگویید تا کِی؟
نویسنده : مهدی قزلی info@khorasannews.com
خبر کوتاه است: زلزله آمد. اتفاق هم کوتاه است؛ فقط چند ثانیه ولی تبعات زلزله زیاد است؛ بیش از یک کتاب، شاید یک کتابخانه؛ طولانی است، شاید به اندازه یک عمر یا عوض شدن یک نسل. دیگر از این به بعد در خاطرات و قصههای سرپل ذهاب، زلزله ۲۱ آبان همیشه یک جای پا خواهد داشت؛ مثل زلزله رودبار، بم ، ورزقان و ...
یک شنبه صبح با هواپیمای آسمان پریدیم به سمت کرمانشاه.
از کرمانشاه حدود ساعت ۳ عصر راه افتادیم به سمت سرپل ذهاب. ......داخل وانت خبرنگارها و فیلمبردارها نشستند و جلوی خودروی رهبر حرکت کردند تا بتوانند فیلم و عکس بگیرند.....
وانت راه افتاد سمت انتهای شهر. ... شهر بزرگ نبود ولی خرابی زیاد بود....ساعت هنوز ۱۰ نشده بود که خودروی آقا رسید. وانت راه افتاد و خودروی آقا پشت سر وانت. جوانی پرید جلو و دو سه بار محکم کوبید به شیشه خودرو، همان سمتی که آقا نشسته بود و چیزهایی میگفت با صدای بلند که ما نفهمیدیم. محافظی که با ما روی وانت بود، نگران شد. جوان بعد از آن دست کوبیدنها سرش را جلو آورد و شیشه را بوسید. محافظ خیالش راحت شد.گروه همراه هنوز آرایش خودشان را پیدا نکرده و اطراف خودرو فقط مردم بودند. وانت ما پیچید توی محله فولادی که بیشترین خسارت را دیده بود. کوچههای محله فولادی درست شبیه خرمشهری شده بود که در عکسها و فیلمهای مستند جنگ دیده بودیم. در پیادهروها آجر و نخاله ریخته بود. ... جایی خودروی آقا ایستاد، شاید 15 ثانیه. امکان نداشت راننده و محافظها ۱۵ ثانیه خودروی حامل ایشان را جایی نگه دارند مگر این که خود آقا بخواهند. مردم فرصت کردند جمع شوند. شعارها قر و قاطی شده بود؛ یکی میگفت جانم فدای رهبر، یکی میگفت نوکرتم، یک عده هم هول شده بودند و میگفتند صل علی محمد یاور رهبر آمد! کمی طول کشید تا همصدا شوند: دستهگل محمدی به شهر ما خوش آمدی... و کدام شهر!؟... درِ خودرو باز شد؛ آقا که در آن شرایط، کمربند ایمنی بسته بود، با آرامش کمربند را باز کرد و پیاده شد. .. مردم ریختند جلو. دست بلند میکردند که سلام و علیک کنند. آقا با لبخند قدم برمیداشتند. عبای عسلی و قبای کرم قهوهای و کفش سیاهی که تا خاکی و گلی شدن فاصلهای نداشت. ازدحام اطراف ایشان زیاد شد. اولین باری بود که مدیریت میدان را از دست خارج شده، میدیدم. تکان جمعیت، آقا را تکان میداد و نمیشد مستقیم رفت. محافظها کمکم به خودشان آمدند و آرایشی گرفتند. جوانی زور میزد خودش را به آقا برساند، یکی از محافظها کنارش زد. آقا توی آن شلوغی ایستاد و به او اشاره کرد؛ محافظها مجبور شدند بیاورندش. جوان جلو آمد و چند ثانیهای صحبت کرد و دوباره راه افتادند. ...خودرو دور دیگری در محله فولادی زد و وارد محوطهای شد که جایگاه، جلوی در آن بود. پشت جایگاه همه پیاده شدیم. ...مردم پایین جایگاه ایستاده بودند. من از نوشتن عقب افتاده بودم...آقا سلام کردند و مردم بلندبلند جواب سلامشان را دادند. آقا اینطور شروع کردند: خیلی مایل بودیم که وقتی به شهر شما بیاییم که دلهای شما شاد باشد، زندگی شما خرم باشد؛ دوست نداشتیم در شرایطی به این شهر عزیز و میان شما مردم مهربان و باوفا بیاییم که دچار غم و حادثه و بلا و مصیبت شدهاید، برای ما خیلی تلخ است. ما با یکایک دلهای داغدار -چه در این شهر، چه در شهرهای دیگر، چه در روستاهایی که در سرتاسر استان آسیبدیدهاند- و با غم شما همدردیم؛ برای ما دلهای پُر از غم و فکرهای گرفتار به وجود میآید.آقا از ایستادگی و پهلوانی مردم این دیار در زمان جنگ گفتند و توصیهشان کردند به استقامت در این اتفاق و از حرکت همدلانه مردم و مسئولان در مواجهه با زلزله کرمانشاه قدردانی کردند.
کنار بایستید من این جمعیت را ببینم
وسط همین صحبتها بود که به فیلمبرداری که جلوی دیدشان را گرفته بود، گفتند: کنار بایستید من این جمعیت را ببینم. بعضی از شنیدن این حرف حال کردند و صلوات فرستادند. آن بخشی از جمعیت که با کنار رفتن فیلمبردار در دید آقا قرار گرفتند، برایشان دست تکان دادند. به گمانم خطاب این جمله رهبر فقط این فیلمبردار نبود بلکه هر کسی است که در جمهوری اسلامی ایران بین مردم و رهبری قرار میگیرد!....آقا از پلهها که پایین میآمدند یک نفر در هیئت یکی از بزرگان اهلسنت جلو رفت؛ خیلی برایم آشنا بود. از یک نفر پرسیدم کیست؟ گفت: ملّاقادر قادری. یادم آمد؛ ملّاقادر اهل پاوه بود. هم او که در زمان محاصره پاوه با آقا دیدار کرده بود؛ در سفر آقا به کردستان هم دیده بودمش. بعداً متوجه شدم از ابتدای زلزله آمده بوده کمک؛ آقا تنگ و گرم در آغوشش گرفت.جلوتر، دخترکی با روسری سبزرنگ جلو رفت، چیزی گفت و به گریه افتاد. آقا دست به سر دخترک گذاشتند و دخترک صورتش را در عبای آقا پنهان کرد. دخترک، پدر و مادرش مجروح شده بودند و بستگانش را در زلزله از دست داده بود. داغ دیده بود و وقتی دیدمش یاد بچههایی افتادم که چندروزی است یتیم شدهاند و انگار حالا به آغوش رهبر پناه آوردهاند: الم یجدک یتیما فآوی؟ آقا ایستاد تا خود دخترک سرش را از عبا بردارد. ...خودروی آقا از محوطه بیرون رفت و از بولوار اصلی شهر رد شد. مردم دست تکان میدادند و آقا جواب میداد. از شهر بیرون آمدیم و رفتیم توی دشت. میرفتیم سمت روستاها. چند کیلومتر جلوتر پیچیدیم داخل یکی از روستاهای چهارگانه کوئیک: کوئیک مجید. مردم روستا نمیدانستند چه خبر است که شلوغ شده. امداد روستاها دست سپاه بود. در روستاها سپاهیها و بسیجیها هم بودند. آنها که فهمیدند آقا آمده از مردم جلوتر افتادند. خودروی آقا جایی ایستاد. ... مردم روستا جمع شدند و ناباورانه آقا را به هم نشان میدادند. جوانی روی دیوار نیمهمخروبه ایستاده بود و با موبایل فیلم میگرفت. بلندگوی دستی آوردند. چند نفر گفتند بنشینید بنشینید. نشسته و ننشسته، آقا چند کلامی صحبت کردند. همین موقع زنی از جلویم رد شد؛ غرغر میکرد. گفتم: چی شده خانم؟ گفت: اینها همهاش شلوغی بی خود است، هیچکس به داد ما نمیرسد. گفتم: مشکلتان چیه؟ بغض کرد و گفت: شوهرم مریضه، داروش رو پیدا نمیکنم. اسم دارو و شماره تلفنش را در دفترم نوشتم و گفتم: نگران دارو نباش، از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنیم. زن خوشحال شد و کُردی دعایم کرد. آن موقع نمیدانستم چه خواهم کرد ولی مطمئن بودم کسی را پیدا میکنم که خواسته زن را انجام دهد. بعد از صحبت آقا، حرکت کردیم. از آن جا رفتیم کوئیک حسن؛ در روستای دوم مردم هوشیارتر بودند. معلوم بود با موبایل خبردار شدهاند. در این روستا ریشسفیدی جلوی خودرو دوید و گفت: رهبر عزیز وایس! البته نمیشد بهراحتی ایستاد. خودرو در محوطه بازتری ایستاد. خانههای زیادی ویران شده بود. ... آقا در میان ازدحام مردمی که جمع شده بودند، رفتند سمت یکی از چادرها؛ جلوی چادر به زنی که آن جا بودند، گفتند: مردت کجاست؟ زن جواب داد: بیمارستان. موج جمعیت من را عقب راند و نشد حرفها را بشنوم. در چادر بعدی، آقا وارد شد و لابد بعد از احوال پرسی بیرون آمد. ...گمانم در کوئیک سوم بود که لابه لای جمعیت جوانی را دیدم که کاپشن قرمز پوشیده بود. اودست و پا زنان خودش را به آقا نزدیک کرد و دست آقا را گرفت. میخواست حرف بزند، آقا اشاره کردند که صبر کند تا اول خانمی که سن و سالی هم از او گذشته بود، حرف بزند. وسط آن جمعیت زیاد و ازدحام سرسامآور، پیرزن به آقا نزدیک شد و گفت: خیلی خوش آمدی، محل سکونت نیاز داریم آقاجان، دستمان به دامنت به خانه نیاز داریم، این جا شهید زیاد دادیم، بچه هامان، برادرزادهام، خواهرزادهام، شوهرم... دستتان درد نکند، خیلی زحمت کشیدید آمدید... آقا پاسخ دادند که خدا دلهای شما را آرام کند. جمعیت زن را جابه جا کرد.آقا متوجه شد جوان کاپشن قرمز را محافظ ها دارند دور میکنند. اشاره کرد به جوان و گفت: آن لباس قرمز را بیاورید ببینم چه میخواست بگوید. جوان جلو آمدو شروع به صحبت کرد ....
محافظ آقا در بیسیم می گفت این تاکید ایشان است که با کفش نروید داخل چادرها
آقا صحبت کوتاهی کردند و از کوئیک سوم هم مثل قبلیها بازدید شد و بعد رفتیم روستای قلعه بهادری. توی راه صدای بیسیم مسئول وانت درآمد؛ محافظ آقا از پشت بیسیم میگفت روستای قبلی بعضی از عکاسها با کفش رفتند داخل چادر مردم، تذکر بدهید که مراعات کنند. مسئول وانت بلند ماجرا راگفت . پشت بیسیم باز هم محافظ آقا گفت: این تأکید آقاست.وارد روستای قلعه بهادری شدیم. جلوی یکی از خانهها ایستادیم. آقا وارد حیاط خانه شد. وقتی آقا وارد حیاط شد، هنوز مردم روستا جمع نشده بودند. زن مسنّی از سر و صدا بیرون آمد. تا آقا را دید دستهایش را باز کرد و آمد سمت آقا. طوری آمد که میخواست آقا را بغل کند! آقا کمی خودشان را جمع کردند. زن فهمید که هیجانش را باید کنترل کند؛ به یک قدمی آقا که رسید کوتاه آمد و عبای آقا را بوسید.من رفتم جلوتر. توی یکی از چادرها مردی بود؛ اجازه گرفتم، کفشم را درآوردم و داخل شدم. حدس زدم چون مرد داخل چادر است، آقا وارد آن جا میشوند. اسم مرد را پرسیدم، کیومرث قوچانی بود. دو زن جوان هم داخل چادر بودند و زنی سن و سال دار. چادر را خودشان علم کرده بودند، با نِی و نایلون. حدسم درست بود: آقا جلوی چادر ایستاد. به کیومرث گفتم: برو جلو تعارف کن. کیومرث دستپاچه بود، بچه را داد بغل یکی از زنهای جوان و رفت جلوی ورودی چادر. کیومرث دست دراز کرد و دست داد. آقا دستش را نگه داشت و داخل شدند؛ سلام و علیک کردند. کیومرث گفت: نور آوردید. آقا با همه احوال پرسی کردند و بعد به نیها وچادر اشاره کردند و پرسیدند: اینها را خودتان ساختید؟ زنها جواب مثبت دادند. آقا دعایشان کردند؛ یک قدم جلوتر رفتند و با نوک انگشتها، لپ بچهای را که بغل یکی از زنها بود، گرفتند و بعد همان نوک انگشتانشان را بوسیدند. خیلی زود هم از چادر خارج شدند. همراه آقا، پسرشان هم داخل آمدند. وقت بیرون رفتن شنیدم که یکی از زنها به دیگری گفت: چه شانسی داشتیم، بزرگترین افتخار نصیبمان شد....
آقا با بلندگوی دستی برای مردم این روستا هم صحبت کردند: ...خدا لطف خودش را در عوض این مصیبتی که برایتان به وجود آمده شامل حالتان کند... خدا به ما هم توفیق بدهد وظیفهمان را به بهترین شکل انجام دهیم...
روستای آخری که رفتیم اسمش سراب ذهاب بود. مردم روستا اهلحق بودند. مردها سبیل بلند داشتند. خانهها با خاک یکسان شده بود. خودروی آقا درست وسط روستا ایستاد. آقا پیاده شد، درست وسط مردم. با آنهایی که دست شان را به سمتش دراز میکردند، دست داد. بلندگوی دستی که رسید آقا صحبت کرد، چشم در چشم شان: خدمت برادران و خواهران عزیز سلام عرض میکنم. از خدای متعال متضرعانه درخواست میکنم رحمت و فضل خودش را شامل حالتان کند... امیدوارم روزی در شادیهایتان شرکت کنم...
آقا مردم را دعا کرد و باز هم گروه راه افتاد. بازدیدها دیگر تمام شد. پرسیدم و فهمیدم داریم میرویم اردوگاه شهدای بازیدراز. ...در نمازخانه اردوگاه شهدای بازیدراز جمع شدیم. آقا روی صندلی گوشه سالن نشسته بودند و بقیه در صف نماز. منتظر اذان بودیم. ما حسابی خسته شده بودیم؛ حتما آقا هم این خستگی را درک کرده بودند.آقا ساعتی را که با زنجیر به قبایشان متصل بود از جیب درآوردند و نگاه کردند. همه ساکت بودند. آقا به ملّاقادر قادری که در صف اول نشسته بود، گفتند: یاد آن نماز سال ۶۰ در مسجد شما به خیر. سپس از ملّاقادر راجع به خسارت و تلفات محلشان پرسوجو کردند. دوباره سکوت شد، این بار طولانیتر. سکوت آقا عجیب بود، جنسش غم بود. آقا سر تکان دادند، نفس بلندی کشیدند و خیلی آرام گفتند: خیلی کار داره، روستاها خیلی کار داره... با خاک یکسان شده بودند.
خودم از سؤالی که کردم شرمنده شدم، مگر پلاستیک معجزه میکند؟
صدای اذان بلند شد. صفها مرتب شد و ایستادیم به نماز. بعد از نماز، ترکیب نشستن کمی عوض شد؛ صندلی آقا را گذاشتند کنار پرچم ایران و عکس امام(ره). فرماندهها جلو نشستند و بقیه بهشکل نیمحلقه. بغلدستیام بخشدار مرکزی سرپل ذهاب بود؛ قبل از این که آقا شروع به صحبت کند کمی سؤالپیچش کردم. میگفت امکان دارد آمار تلفات بیشتر شود، چون مردم -مخصوصاً در روستاها- کشتهشدهها را بدون اطلاع پزشکی قانونی دفن کردند. فرماندهان ارتش و سپاه هم بودند. همینطور رئیس بنیاد مسکن و استاندار. آقا شروع کردند به صحبت؛ زلزله از آیات الهی است. زلزلههای دنیایی که ما در برابرشان احساس عجز میکنیم، در برابر زلزله روز قیامت هیچ است. این زلزله باید ما را یاد آن بیندازد. اگر بخواهیم از حالت دهشتی که همه انسانها در آن روز دارند، نجات پیدا کنیم، امروز باید به بندگان خدا رحم کنیم. با نگاه عزتمندانه... ما چون مبتلا نیستیم ابتلا را نمیفهمیم... الان همه زندگیها جمع شده توی یک چادر، این که زندگی نیست... من در گروههای امداد سیل و زلزله حضور داشتم؛ دو چیز لازم است: نجات و امداد... ستاد بحران همیشه باید آماده باشد. حوادث طبیعی که خبر نمیکند. ستاد بحران مثل مرزبانی همیشه باید آماده باشد... حالا کار نجات که تمام شده ولی امداد را بدانید یک کار تمامشدنی نیست... از همهچیز مهمتر، مسئله مسکن است، تخلیه نخالهها و بازسازی. در این کار باید سرعت هم به خرج داده بشود. از خانمی در چادری پرسیدم پلاستیک دادهاند؟ گفت بله. بعد خودم از سؤالی که کردم شرمنده شدم، مگر پلاستیک معجزه میکند؟ سرمای هوا در این فصل در شب! چطور باید گرمای لازم تأمین بشود؟ باید یک مرکزیتی وجود داشته باشد. در تقسیم امکانات بین زلزلهزدگان هم یک مرکزیتی لازم است... از یکجا کارها باید مدیریت بشود... تأمین مسکن و بازسازی، یک مدیریت واحد لازم دارد؛ سرعت عمل لازم دارد. دولت باید همه پشتیبانیهای لازم را در این زمینه بکند... دستگاههای نظامی و غیرنظامی هرکدام بهقدر توان خودشان مسئولیت بپذیرند و انجام دهند... کار را جهادی باید دنبال کنید... یکی از خصوصیتهای جمهوری اسلامی باید کار جهادی باشد...
صحبتهای آقا که تمام شد جمع صلوات فرستاد و آقا بلند شدند از در بیرون بروند. جوانی از کنارم رد شد و به آقا گفت: آقا چفیه تان را بدهید به من. آقا به محافظ کنارشان اشاره کرد چفیه را بدهند به آن جوان. جوان دو، سه ردیف عقبتر بود. آقا با انگشت نشانش داد. چفیه که از دور شانه آقا بیرون آمد، یک نفر دیگر گوشهاش را گرفت و کشید سمت خودش. آقا می خواستند راهشان را ادامه بدهند که متوجه شدند چفیه به آن جوان نرسیده و مانده بالای سر جمعیت بین یکی، دو دست دیگر. ایستادند، برگشتند، نگاه کردند ببینند چفیه به دست جوان میرسد یا نه. آن هایی که چفیه را گرفته بودند، شرمنده رهایش کردند و محافظ آن را داد به همان جوانی که آقا گفته بود. آقا رفتند و ما هم کمکم از پی ایشان رفتیم.
به من بگویید همین مقدار آواربرداری به اندازه کانکس و استقرار کانکس تا کی انجام میشه؟
در اتاق بزرگی کنار نمازخانه سه ردیف سفره انداخته بودند. آقا سر یکی از این سفرهها نشسته بودند؛ بقیه هم جاگیر شدند. مثل همه برنامههای ناهار و شام، دیگران میآمدند پیش آقا و با ایشان طرح مسئله میکردند. من قیمهپلو را نیمخورده رها کردم و آرام خزیدم کنار صندلی آقا تا ببینم چه حرفهایی رد و بدل میشود.یک نفر داشت میگفت: آواربرداری و تخلیه نخالهها مشکل است؛ به این زودیها تمام نمیشود ولی به اندازهای که در هر خانه یک کانکس بگذاریم انجام میدهیم.
آقا قاشقشان را پایین گذاشتند و گفتند: به من بگویید همین مقدار آواربرداری به اندازه کانکس و استقرار کانکس تا کی انجام میشه؟کسی جواب نداد. یک نفر گفت: قرارداد ساخت کانکسها با کارخانه بسته شده. آقا پرسید: کدام کارخانه؟ جواب دادند: کارخانههای مختلف. سردار جعفری گفت: من دو هزار کانکس آماده دارم، میگویم بیاورند. یک نفر گفت: هرکدام از آن کانکسها یک کفی تریلی میخواهد؛ آوردن دو هزار تا خیلی طول میکشد اما پنج تا کانکس پیشساخته با یک تریلی ۱۰ تن جابهجا میشود و به سرعت هم نصب میشود. فرمانده ارتش گفت: این کار برای خانههای ویلایی و روستایی قابل انجام است ولی برای آپارتمانها نمیشود. ما برای آپارتمانها زمینهایی را مسطح میکنیم و به هر کدام از اهالی هر محله یک کانکس در محوطه میدهیم.آقا که داشتند به حرفشان گوش میدادند باز گفتند: به من نگفتید تحویل این کانکسها تا کی انجام می شود؟
یک نفرشان دل را به دریا زد و گفت: تا دو ماه. آقا آرام تکرار کردند: دو ماه!
همین موقع ملّاقادر قادری جلو آمد. دو دستش را گذاشت روی درجههای دو نفر از نظامیهایی که دور آقا نشسته بودند و گفت: آقا قربانت بشم، من مثل این عزیزان درجه روی شانه ندارم ولی روی ما بهعنوان سرباز، همیشه حساب کنید.آقا لبخند زدند و از جا بلند شدند و با ملّاقادر باز هم روبوسی کردند. بعد هم یکی دیگر از علمای اهلسنت برای خداحافظی آمد. فرماندهان نظامی آرام با هم صحبت کردند و رفتند گوشه اتاق برای ادامه جلسه خودشان. جلسه مثل جلسات زمان جنگ بود، آنطور که در عکسها و فیلمهای مستند دیدهایم؛ گرد نشستند روی زمین و بحث درباره حل مسئله اسکان، دوباره داغ شد. آقا هم از اتاق بیرون رفتند و بازدید ایشان تمام شد.
من ذهنم درگیر لحن سؤال آقا بود: به من بگویید تا کی؟
منبع:khamenei.ir