شعر اول:
بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های ترَش، برگ و برش، گم شده باشد
جز چشم به راهی، به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم؛ مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی ست همه ناله و دشتی ست همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر!
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد
شعر دوم:
لبانمان همه خشکند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
نیامد آنکه سبویی عطش بنوشدمان
هزار سال گذشته است و چشمها به درند
چه رفته بر سر آن دستهای آبآور
که خیمههای عطشسوز تشنۀ خبرند
کجاییاند مگر این سران سرگردان؟
که از تمام شهیدان روزگار، سرند
فراز نی دو لبت را به سوختن واکن
که شاعران به مضامین ناب، تشنهترند
به حیرتاند زمین و زمان که بر سر نی
شرر فشاندی و نیزارها پر از شکرند
نخواندهاند مگر حج ناتمام تو را
که حاجیان به حج رفته باز هم حجرند
شبی بیا به تسلای این عزا خانه
که نالههای غریبانۀ بیتو بیاثرند
تو در میان غزلهای ما نمیگنجی
مفصلی تو و این بیتها چه مختصرند