ما عاشقِ قصهایم و حتی حریص به آن. ما با قصه، روزها را شب، غمها را تحملپذیر و خوشیها را ثبت میکنیم. توی اتوبوس و مترو، گوش تیز میکنیم تا قصهای ناشنیده باقی نماند. سینما و تئاتر میرویم که قصه ببینیم. با دوست و فامیل و آشنا گپ میزنیم، به قصه زندگیشان گوش میکنیم و لابه لای ماجراهای تلخ و شیرینشان، رنج و شادیِ مشترک پیدا میکنیم. لابه لای قفسههای کتابفروشی، میچرخیم و قصه میخریم. خلاصه بعضیهای مان نیازمان به قصه شنیدن را با فیلم و نمایش دیدن و کتابخواندن، برآورده میکنیم و بعضیهای مان با قصههایی که گوشه و کنار از زبان این و آن میشنویم، خودمان را سرگرم میکنیم. حالا ما امروز میخواهیم برای تان قصه بگوییم. پرونده امروز، هم شبیه ستونها و صفحاتِ معرفی کتاب رایج در روزنامهها و مجلات است چون درنهایت چند کتاب خوب بهتان معرفی میکند و هم شبیه آنها نیست چون بیشتر از آنکه بخواهد درباره ترویج فرهنگ مطالعه سخنرانی کند، دوست دارد مخاطبش را به چند قصه خوب مهمان کند. پس یکی بود، یکی نبود...
باغوحش از کدام طرف است؟
همهچیز روی یک نیمکت پارک اتفاق میافتد؛ بین دو مرد میانسال تقریبا همسن. «پیتر»، روی نیمکت نشسته و کتاب میخواند. مرد خوشبختی باید باشد. زندگی بدی ندارد؛ متأهل است و مدیر اجرایی یک انتشارات. با دوتا بچه و دوتا تلویزیون که یکیاش مال بچههاست و دوتا طوطی برای هرکدام شان و در منطقه خوبی از شهر زندگی میکند. زندگی به سامانِ پیتر اما با پیداشدنِ سروکله «جری» رنگوبوی دردسر به خودش میگیرد. جری، لباسهای شلختهای دارد، توی یک اتاق کوچک در یک مهمانسرا زندگی میکند، با همسایههایی نه چندان نرمال و مهمانخانهداری غیرقابل تحمل با سگی وحشی. مال و منالش خلاصه میشود در لوازم ضروری زندگی مثل چنگال و بشقاب و قوطیبازکن. اینها البته به پیتر هیچ ربطی ندارد؛ زندگی فقیرانه جری در آستانه چهلسالگی، مادرش که او را در 10سالگی ترک کرده و پدرش که بعد از این اتفاق، خودش را جلوی اتوبوس انداخته، واقعا ارتباطی به پیتر ندارد. جری اما از لحظه ورودش به پارک و نزدیک شدن به نیمکتِ تحت تصرف پیتر، به او و زندگیاش ربط پیدا میکند. جریِ منزویِ مفلوک، در راه برگشت از باغوحش، به پارک میرود و تلاش میکند با پیتر حرف بزند، درباره اتفاقی که در باغوحش افتاده و درباره پدر و مادر و مهمانخانه و همسایهها و ماجراهای هر روزهاش با سگِ دیوانه. پیتر با اکراه گوش میکند و کمکم درباره همصحبت ناخواندهاش، دچار خشم و ناباوری و ترس و تمسخر و اضطراب میشود؛ حرفهای او را میشنود اما نمیفهمد. فقط کنجکاو شده تا بداند توی باغوحش چه خبر بوده، جری اما نهتنها عجلهای برای تعریف کردن ماجرا ندارد بلکه گستاخانه تلاش میکند نیمکتی را که هر یک شنبه بعدازظهر، پیتر روی آن مینشیند، به چنگ بیاورد. از اینجا به بعد، وقتگذرانی در یک بعدازظهر معمولی به مبارزهای خشونتبار تبدیل میشود؛ یک طرف پیتر است که باید از نیمکتش دفاع و خودش را از شرِ متجاوزِ پرحرف خلاص کند و طرف دیگر، جری که تنها چیزی که لازم دارد ارتباط برقرارکردن با دیگری است.
جانی یا مجنون؟ شاید هم عاصی!
«رودریک مکری»، نوجوان کمحرف و محزونی است که در هیچ جمعی پذیرفته نمیشود و دوستان زیادی ندارد. رودی همه عمرش را در روستایی کوچک، در خانهای که طویله و محل زندگی اعضای خانواده با چندتا تکه چوب از هم جدا شدهاند، در فقر و در چراگاه کنار گاوها و گوسفندها گذراندهاست. زندگیِ بیچیز پسرک وقتی خالیتر میشود که در شانزدهسالگی مادرش را از دست میدهد. بعد از این اتفاق، پدرِ منزویاش بیش از پیش در خود فرو میرود و خواهر شاد و شنگولش، به بیوهزن افسردهای تبدیل میشود که همه فکر و ذکرش رتقوفتق کارهای خانه است. «مکری»ها با یکی از همسایههای شان، طایفه «مکنزی»، دشمنی دارند؛ از آن دشمنیهایی که نسل به نسل منتقل میشود. همه اینها را در خاطرات رودی میخوانیم. او حالا که دارد این چیزها را مینویسد هفده ساله است به جرم سه قتلِ وحشیانه در زندان. پسرک سه نفر را کشته، گناهش را بیهیچ عذر و توجیهی پذیرفته و حالا به اصرار وکیلش، دارد خاطراتش را مینویسد تا به دادگاه و روانپزشکها کمک کند دلیل این جنایت غریب را کشف کنند. رودی در دستنوشتههایش، جوان باهوشی است که از بیعدالتی به ستوه آمده و راسکلنیکفوار انتقام خود و خانوادهاش را با بیل ستانده؛ در اظهارات اهالی روستا همزمان دوستداشتنی، ذاتا شرور، بامحبت، غیراجتماعی، بااستعداد و ابله است؛ و در بررسیهای پزشکی براساس ویژگیهای ظاهریاش متعلق به طبقه جنایتکاران محسوب میشود. وظیفه دادگاه این است که بفهمد آیا رودی دیوانه است یا نه؛ اثبات دیوانگی کسی که به گواه دستکم چند نفر از ساکنان روستا، همیشه آرام و معقول بوده و هیچوقت نشانهای از اختلال روانی بروز نداده، کار آسانی نیست؛ اثبات سلامت عقل کسی که دست به چنان جنایتی زده و با اظهارت خودویرانگرانهاش مسیر خود را در مسیر اعدام قرار میدهد هم راحت نیست.