درامتداد تاریکی

از آرزوهای بزرگ تا کارتن خوابی

از دوستانم شنیدم پدرم به دلیل عارضه شدید قلبی در بیمارستان بستری شده است. او به شدت نگران من بود و به گفته دوستانم آرزو می کرد یک بار دیگر مرا ببیند و در آغوش بگیرد اما من در وضعیتی گرفتار شده بودم که روی بازگشت به خانه را نداشتم. فقط به خاطر مخالفت پدرم با یکی از خواسته هایم خودم را داخل لجنزاری انداخته بودم که هر چه دست و پا می زدم بیشتر در آن فرو می رفتم تا این که ...
جوان 23 ساله ای که به اتهام سرقت دستگیر شده بود، در حالی که اشک هایش روی دستبندهای فولادین قانون می چکید، با یادآوری روزگاری که در رفاه و آسایش زندگی می کرد، آه سردی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد گفت: اگر چه پدرم کارمند بازنشسته بود اما وضعیت مالی خوبی داشتیم به طوری که همواره اطرافیان به ما حسادت می کردند تا این که ازدواج اشتباه خواهرم که با یک عشق خیابانی شروع شد، زندگی و سرنوشت همه ما را تحت تاثیر قرار داد. آن روزها خواهر بزرگ ترم عاشق جوانی به نام فرزاد شده بود که از نظر فرهنگی و اجتماعی در سطح بسیار پایینی قرار داشت اگرچه پدر و مادرم با این ازدواج به شدت مخالف بودند اما سماجت های خواهرم برای ازدواج با فرزاد بالاخره نتیجه داد و آن ها با یکدیگر ازدواج کردند. شوهر خواهرم حتی از آداب معاشرت بی بهره بود و به موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده ما حسادت می کرد. با آن که زندگی مشترک آن ها دوامی نداشت و چند سال بعد از یکدیگر جدا شدند ولی فرزاد زندگی مرا نیز به نابودی کشاند. آن روزها من 15 سال بیشتر نداشتم و در اوج رویاهای نوجوانی، آرزوی زندگی در خارج از کشور را در ذهن می پروراندم، احساس می کردم آن سوی مرزها آزادی بیشتری وجود دارد و من می توانم به راحتی هر چیزی را که بخواهم به دست بیاورم. این گونه بود که روزی موضوع رفتن به خارج از کشور را به طور جدی با پدرم مطرح کردم اما پدرم که می دانست من به خاطر شور و هیجان زودگذر دوران نوجوانی به خارج از کشور علاقه مند شده ام، ضمن مخالفت با خواسته ام گفت: الان خیلی زود است تا زمانی که دیپلمت را نگیری و خدمت سربازی را سپری نکنی نمی‌گذارم جایی بروی . من که از حرف های پدرم ناراحت شده بودم با ایجاد سر و صدا و توهین خانه را ترک کردم و به منزل خواهرم رفتم. آن شب نقشه های زیادی کشیدم تا قاچاقی از کشور خارج شوم، اما همه راه ها را بسته دیدم و در حالی که افکار زندگی در خارج از کشور رهایم نمی کرد به خواب رفتم. صبح که چشمانم را گشودم خواهرم سرکار رفته بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم فرزاد را در حال استعمال مواد مخدر دیدم تا آن روز هیچ کس از اعتیاد شوهر خواهرم خبر نداشت. او با لبخند مرا هم دعوت به مصرف مواد کرد تا افکارم کمی آرام شود. ابتدا مخالفت کردم ولی فرزاد گفت: تو هنوز یک بچه ترسو هستی که تا سر خیابان نمی توانی بروی چطور می خواهی در خارج از کشور زندگی کنی؟! این جمله مرا میخکوب کرد، با عصبانیت برگشتم و کنار او به استعمال مواد مخدر پرداختم. با خودم گفتم ثابت می کنم که بزرگ شده ام! اما بعد از آن، مصرف مواد را ادامه دادم تا این که درس و مدرسه را رها کردم و پس از طلاق خواهرم به جوانی کارتن خواب تبدیل شدم. دیگر برای تامین مخارجم دست به سرقت می زدم تا این که ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی